هوا بد جوری توفانی بود. پسر و دختر کوچولو حسابی مچاله شده بودند. لباساشون از کهنگی زار می زد! پشت در خونه ی ما نشسته بودند و می لرزیدند. پسرک پرسید: ببخشین خانم شما کاغذ باطله دارین؟
کاغذ باطله نداشتیم و وضع خودمون هم چنگی به دل نمی زد. نمی تونستم بهشون کمک کنم. وقتی چشمم به پاهای کوچکشون افتاد که توی دمپایی های کهنه سرخ شده بودن، گفتم: بیاین تو یه فنجون چای براتون درست کنم.
کنار بخاری نشوندمشون.یه فنجون چای یه کمی نون و مربا بهشون دادم و رفتم سراغ کارای خودم. اون دختر فنجونو تو دستاش گرفته بود و خیره بهش نگاه می کرد! بعد پرسید: ببخشین خانم شما پولدارین؟! نگاهی به روکش نخ نمای مبل هامون انداختم و گفتم: ما؟؟...نه!! دختر فنجون رو با احتیاط توی نعلبکی گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکی به هم میخوره!
بعد از مدتی، وقتی با یه تیکه ی بزرگ کارتون که رو سرشون گرفته بودند از خونه ی ما رفتند، اون فنجونای سفالی آبی رنگ رو برداشتم و برای اولین بار در عمرم به رنگشون دقت کردم. بعد سیب زمینی ها رو داخل آب ریختم تا کمی سوپ درست کنم. سیب زمینی، سوپ، سقفی بالای سر، سلامتی و کارم و... همه ی این ها به هم میومدند! فنجونا رو روی میز گذاشتم تا جلوی چشمم باشن تا هیچ وقت یادم نره چه آدم ثروتمندی هستم...