کینه پیگیری است که شتر نسبت به ساربان خود به دل می گیرد و تاکنون سابقه نشان داده که ملاطفت مجدد ساربان نمی تواند آن را تعدیل نماید. شتر خشمگین همواره منتظر فرصت مناب است که انتقامش را از ساربان بگیرد. عجب در این است که شتر به ساربان مورد نظر هنگامی که در جمع قرار دارد هرگز حمله نمی کند. وای به روزی که شتر مست و کینه توز فرصت مناسب را به چنگ آورد و ساربان مورد نظر را یکه و تنها در بیابان گیر بیاورد. وقتی ساربان در بیابان مورد حمله لوک (شتر نر) خشمگین قرار بگیرد راه نجاتش این است که در حال فرار تک تک لباسهایش را درآورد و به پشت سرش بیندازد.
در اینجاست که شتر گول می خورد و به جای ساربان که در حال فرار است لباسی را که جلویش افتاده به دندان می گیرد و تنه سنگین خود را روی آن می مالد. سپس مجددا با لنگهای درازش به تعقیب ساربان می پردازد و خود را به او می رساند. ساربان یک تکه دیگر از لباسهایش را می اندازد و به این ترتیب تا آخرین تکه لباس خود را بیرون آورده و جلوی شتر انتقامجو می اندازد. چنانچه تا زمانی که لباسهایش تمام شد توانست خود را به آبادی یا پناهگاهی برساند بدون شک نجات خواهد یافت وگرنه مرگش حتمی است، آن هم چه مرگ فجیع و دلخراشی.
@@@@شاه عباس صفوی برای تفریح، تنبل خانه ای ساخت و دستور داد که تنبلها را در آنجا نگهداری کند و لوازم زندگیشان را تهیه کنند. رفته رفته عده ی سکنه تنبل خانه زیاد شد. به حدی که هم جا تنگ شده بود و هم مخارج زیاد. شاه به مشاور خود گفت:
برای کم کردن عده ی تنبلان چاره ای بیاندیش. مشاور گفت که برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها، همه را به حمامی ببرند و در و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج زیاد کنند تا به حد سوزندگی برسد. ناچار تنبلها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبل حقیقی کسانی اند که تا به آخر در حمام می مانند و از شدت تنبلی بیرون نمی روند. شاه این راه حل را پسندید و دستور داد آن را اجرا کنند. در نتیجه تمام تنبلها از حمام فرار کردند. فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگهای سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آه سوختم. دیگری که از شدت تنبلی حال ناله و فریاد هم نداشت، با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت.
دهد یک روز تمام مخلوقات خدا را برای صرف ناهار دعوت کند. سلیمان به کلیه پیروان خود دستور داد هر چه می توانند غدا جمع آوری کنند.
پس از چند ماه مقدار زیادی از هر نوع غذا در ساحل دریا جمع آوری شد و در روزی که تعیین شده بود، حضرت سلیمان تمام جانداران را به ساحل دعوت کرد و همین که تمام آنها آمدند ناگهان بزرگی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: ای سلیمان صبحانه من را بیاور که خیلی گرسنه هستم.
حضرت سلیمان دستور داد تا مقداری غذا در دهان او ریختند، ولی ماهی همچنان دهانش باز بود. دوباره مقداری غذا ریختند ولی ماهی همچنان گرسنه بود. به ناچار هر چه غذا تهیه کرده بودند در دهان ماهی ریختند ولی ماهی باز هم دهانش باز بود. حضرت سلیمان از ماهی پرسید: مگر تو در روز چقدر غذا می خوری؟ ماهی گفت: هر روز سه قورت، آن چه تو به من دادی نیم قورتش بود و هنوز دو قورت و نیم دیگرش باقی است (گردآوری : انجمن ناجی)
فردوسی پس از سرودن هجانامه (اختلاف عقیده مذهبی و نژادی فردوسی و سلطان محمود غزنوی) موفق شد یک نسخه از هجانامه را به وسیله دوستانی که در دستگاه سلطنت محمود غزنوی داشت مخفیانه به آخر شاهنامه موجود در کتابخانه سلطنتی اضافه نماید و بعدها خطاطان به منظور تکثیر و توزیع نسخه ها هجانامه آخر شاهنامه را نیز می نوشتند. هر کس شاهنامه را مطالعه می کرد چون مکرر به مدح و ستایش از سلطان محود غزنوی برخورد می کرد سلطان را که مشوق فردوسی در تنظیم شاهنامه شده بود، از جان و دل تحسین می کرد و بر آن همه عشق و علاقه به تاریخ و ادب ایران آفرین می گفت!
[font=Tahoma]
بی خبر از اینکه شاهنامه آخرش خوش است (گردآوری : انجمن ناجی) زیرا وقتی که به آخر شاهنامه می رسید و منظومه هجانامه را در آخر شاهنامه می خواند تازه متوجه می شد که محمود غزنوی نسبت به سسلطان ادب و ملیت ایران تا چه اندازه ناجوانمردی و ناسپاسی کرده است (گردآوری : انجمن ناجی) به همین دلیل هر کس در گذشته شاهنامه را می خواند قبلا به او می گفتند تا زمانی که کتاب را به پایان نرسانده در قضاوت نسبت به سلطان محمود غزنوی عجله نکند زیرا شاهنامه آخرش خوش است یعنی در آخر شاهنامه است که فردوسی محمود غزنوی را به خواننده کتاب می شناساند و با این قصیده هجاییه حق ناسپاسی و رفتار توهین آمیز را در کف دستش می گذارد.
به طوری که در فرهنگها و لغتنامه ها آمده چشم روشنی کنایه از تهنیت و مبارک باد است . مبارک بادی که برای از سفر رسیده فرستند یا هدیه ای که برای کسی فرستند که نوزادی برای او تولد یافته یا منصبی یا چیز خوبی نصیبش شده باشد .
در هر صورت هر نوع هدایایی که به این مناسبات داده شود به چشم روشنی تعبیرو تمثیل می کنند . بحث بر این است که آنچه چشم را روشنی می بخشد داروهای شفابخش است نه هدایا و سوغاتی هایی که از جانب دوست می رسد . باید دید که چشم روشنی چیست و چه عاملی موجب شده که این لغت مرکب در مورد هدایا و مبارک بادها به صورت ضرب المثل درآمده است .
حضرت یوسف پس از سالها دربدری و سرگردانی و در زندان به سربردن، سرانجام در سن سی سالگی عزیز مصر شد و به شرحی که در آن مقالات آمد با زلیخا که زیبایی و جوانی از دست داده را به فرمان الهی باز یافته بود ازدواج کرده محرومیتها وناکامیهای گذشته را جبران کرده است .
سالی که در کنعان قحط سالی رخ داد فرزندان یعقوب ناشناخته نزد یوسف عزیز مصرشتافتند وبدون آنکه برادررا بشناسند از او استمداد کرده آذوقه خواسته اند حضرت یوسف برادران راشناخت و به آنها گندم و آذوقه داد و مرفه الحال به کنعان باز گردانید .
برای آنکه حضرت یعقوب مژده و بشارتی راکه فرزندانش راجع به سلامت و تندرستی حضرت یوسف می دهند باور کند وهمچنین نعمت بینایی را که در فراق یوسف از دست داده بود بازیابد و چشمش روشن شود حضرت یوسف پیراهنش رانیز به برادران داد وگفت :« بروید و پیراهنم را به چهرپدرم بیندازید چشمش روشنی خواهد یافت . آنگاه همگی از کنعان بار سفر ببندید و به مصر کوچ کنید و نزد من بیایید .
به همین ترتیب عمل کردند و بوی پیراهن یوسف که برچهره یعقوب انداخته بودند چنان جان بخش و شفا بخش بود که بصیرت و بینایی را بازگردانید و چشم بی فروغ پدر بزرگوارش را روشنی بخشید .
از آن پس به میمنت و مبارکی روشن شدن چشمان یعقوب که بر اثر بوی پیراهن یوسف – که برای پدر هدیه گرانبهایی بوده – تحقق یافته است هرنوع هدیه ای را که از باب تهنیت و مبارک باد می فرستند به منظور تیمن وتبرک به چشم روشنی تعبیر وتمثیل میکند تا چون پیراهن یوسف چشم و دل گیرندگان هدایا را روشن کند.
دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست
هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و خشنودی خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و خرده گیران وقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد.
اکنون ببینیم این عبارت مثلی از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است (گردآوری : انجمن ناجی)بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که ملانصرالدین و یا ملانصیرالدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و به عقیدۀ صاحب ریحانة الادب، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لیطفه پردازان بوده است (گردآوری : انجمن ناجی) حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده آن را به شکل و هیئت عنوان این مقاله در افواه عمومی مصطلح گردانیده است (گردآوری : انجمن ناجی)
تاریخچۀ احوال و آثار این حکیم متفکر و خاموش و پاک و نهاد در مقالۀ لقمان را حکمت آموختن مذکور افتاد که خوانندۀ محترم می تواند به مقالت مزبور در این کتاب مراجعه کند. لقمان حکیم را نصایح آموزنده ای است که اگرچه روی سخن با فرزند دارد ولی مقصودش جلب توجه عمومی است تا نیک و بد را بشناسند و زشت و زیبا را از یکدیگر تمیز دهند.
یکی از نصایح حکیمانۀ لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودی خالق و رضای وجدان را منظور دارد. از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایۀ عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنۀ دیده بر دل و جانش روشنی بخشد.
چون نویسندۀ دانشمند آقای صدر بلاغی در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است علی هذا بهتر دانستیم که دنبالۀ مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان این روحانی گرانقدر بسپاریم: «...لقمان گفت:«هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم.» فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند:«زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد.»
«در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که:«این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد.» در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند:«زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد.»
«دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند:«این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند.»
«چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد.»
داستان: این مثل را برای كسانی می گویند كه كاری را از روی ترس انجام می دهند و راضی به انجام دادن آن كار نیستند.
می گویند در روز عاشورا چند نفر كلیمی را با زور و كتك وادار كردند كه در میان عزاداران حضرت حسین سینه بزنند. آنان از ترس اینكه مبادا كتك بخورند به سر و سینه می زدند و دم گرفته بودند : «نه از دله نه از جون، از كتكه حسین جون !»
نه می خواهم خدا گوساله را به همسایه ام بدهد و نه ماده گاو را به من
این مثل را برای مردم حسود می آورند و می گویند :
«زنی همیشه به همسایه ها و دیگران حسودی می كرد و از این بابت خیلی هم عذاب می كشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد. همسایه ای كه شاهد تقاضای او بود، گفت : «چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمی دهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوساله ای به همسایه ات بدهد و بعد ماده گاوی به تو». زن حسود در جواب گفت : «حالا كه اینطور است، نه می خوام خدا گوساله را به همسایه ام بدهد، نه ماده گاوی را به من.»