(۱۵-۱-۱۳۹۲ ۱۱:۴۴ عصر)آرزو نوشته شده توسط: [size=large] خدایا از اینکه دیگران مرا نمیبینن و لهم میکنن خسته شدم!
ازاینکه نمیفهمن با حرفهایشان چقدر آزارم میدهند خسته شدم!
از اینکه عشق معشوقی ظالم و مغرور باشم خسته شدم !
خسته شدم از بس سنگ صبور درد دیگران بودم !
پس کی به من میگویند درد تو چیست ؟!
پس کی میپرسند حال تو چطور است ؟!
کی میخواهند بدانند در این دل پرآشوبم چه میگذرد ....
آدمــها کنــارت هستند . . . تا کـــی؟ تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند !
از پیشــت میروند یک روز . . . کدام روز ؟ وقتی کســی جایت آمد !
دوستــت دارند . . . تا چه موقع ؟ تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند !
میگویــند عاشــقت هســتند برای همیشه ! نه . . . ! فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام شود. . . و این است بازی باهــم بودن .