يك بنده خدايي ، چراغ جادو را پیدا کرده بود ، بعد رفت كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، با خود زمزمه میکرد که چه آرزوهایی بکند ...
نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت: - ای چراغ جادو ای غول !ا! من سه آرزو ندارم تنها یک آرزو دارم ، تنها آن آرزو را برآورده كن؟ ناگاه، ابرى سياه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هياهوى رعد و برق و مه غول بزرگ چراغ جادو ظاهر شد و با صدای بلند گفت ارباب من: چه آرزويى دارى اى ارباب خوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت: - اى غول بزرگ ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !! غول گفت !!!- اى ارباب خوب من ! من ترا بخاطر اینکه یک آرزو فقط داری می ستیام و بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده كنم، اما، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟
هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟
من همه اينها را مى توانم انجام بدهم، اما آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى؟ مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى غول چراغ جادوی من ! من از كار زنان سر در نمى آورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند؟ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟ کلا چطوری می تونم اونها رو بفهمم ؟؟؟صدايي قول اینبار دیگر بلند نبود و رسا نبود ، گرفته گفت : ارباب من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو بانده باشد يا چهار بانده ؟؟!!