دلم به شدت گرفته، چشمام از بس گریه کردم سرخ شده و صورتم پف کرده...
یه حس مبهمی دارم بین امید و ناامیدی.
آروم در اتاقو باز میکنم، همه جا ساکته...
کمی آن طرف تر از پنجره، تخت خوابم جاخوش کرده.
به پنجره خیره میشوم...
صندلی را از جلوی میز عقب میکشم و معکوس در مقابل پنجره قرار میدهم.
باز هم بغض دارم، روی صندلی مینشینم و دستهایم را بر پشتی صندلی تکیه میدهم.
به فضای خاموش شهر نگاه میکنم، به آسمانی ابری که با من همدرد است (گردآوری : انجمن ناجی)..
کاش کمی باران بباد...
در دلم با خدا حرف میزنم...
صدای جیرجیرکها شنیده میشود و باز حس مبهم من جان میگیرد...
کاش لااقل باران ببارد...
افکارم آشوبی به پا کرده اند و روح خسته ام را بیش از پیش می آزرند.
طبش قلبم شدیدتر شده اما راه نفسم تنگ تر!
از خودم گله دارم...
زمزمه میکنم: دوست دارم از اول شروع کنم، از دوسال قبل...
به آیینه ی غبارگرفته ام که کنار صندلی روی میز شلوغم نگاه میکنم.
آه...
دو چشم نم خورده، صورت غمناک، موهایی نامرتب، لبهای خشک... چه چهره ی ناامیدی!
از دیدن خودم جا میخورم.
این بود ان کسی که میخواستم بشوم؟
این بود آن هدفی که برای خودم داشتم؟
این منم؟
فریاد زدم: نه. نه. نه.
این من نیستم.
با صدای غرش آسمان جیغ میکشم و سکوت سنگین اتاق را از بین میبرم.
از شنیدن صدای خودم خوشحال میشوم و از شنیدن کوبش قطرات باران به شیشه، خوشحال تر...
از صندلی جدا میشوم و به سمت پنجره میروم...
رگباری میبارند. تند و مایل...
با این باران ناگهانی،
احساس میکنم «امید» در خونم جریان پیدا کرده است (گردآوری : انجمن ناجی)..
مثل آب روان روی زمین، مثل همین باران
لبخند میزنم و پنجره را باز میکنم.
مقابل باران می ایستم و اجازه میدهم روحم از رحمت خدا سیراب شود...
باد هم مهمان اتاقم می شود.
جوانه کوچک زندگی که در دلم جوانه زده با من سخن میگوید:
من هم میتوانم دوباره زنده شوم
از همین حالا شروع میکنم و گذشته ام را خاک میکنم در پستوی نم خورده ی احساسم.
من رشد میکنم تا هر جا که بخواهم
و می وزم و آزاد حرکت میکنم.آزاد آزاد از هر غمی...
نفس عمیق میکشم...
طبش منظم قلبم وجودم را روشنی و طراوت میبخشد و من انگار در همین لحظه برای اولین بار صدای آن را میشنوم...
(۱۶-۵-۱۳۹۲ ۱۱:۲۶ صبح)ریحانه خانوم نوشته شده توسط: دلم به شدت گرفته، چشمام از بس گریه کردم سرخ شده و صورتم پف کرده...
یه حس مبهمی دارم بین امید و ناامیدی.
آروم در اتاقو باز میکنم، همه جا ساکته...
کمی آن طرف تر از پنجره، تخت خوابم جاخوش کرده.
به پنجره خیره میشوم...
صندلی را از جلوی میز عقب میکشم و معکوس در مقابل پنجره قرار میدهم.
باز هم بغض دارم، روی صندلی مینشینم و دستهایم را بر پشتی صندلی تکیه میدهم.
به فضای خاموش شهر نگاه میکنم، به آسمانی ابری که با من همدرد است (گردآوری : انجمن ناجی)..
کاش کمی باران بباد...
در دلم با خدا حرف میزنم...
صدای جیرجیرکها شنیده میشود و باز حس مبهم من جان میگیرد...
کاش لااقل باران ببارد...
افکارم آشوبی به پا کرده اند و روح خسته ام را بیش از پیش می آزرند.
طبش قلبم شدیدتر شده اما راه نفسم تنگ تر!
از خودم گله دارم...
زمزمه میکنم: دوست دارم از اول شروع کنم، از دوسال قبل...
به آیینه ی غبارگرفته ام که کنار صندلی روی میز شلوغم نگاه میکنم.
آه...
دو چشم نم خورده، صورت غمناک، موهایی نامرتب، لبهای خشک... چه چهره ی ناامیدی!
از دیدن خودم جا میخورم.
این بود ان کسی که میخواستم بشوم؟
این بود آن هدفی که برای خودم داشتم؟
این منم؟
فریاد زدم: نه. نه. نه.
این من نیستم.
با صدای غرش آسمان جیغ میکشم و سکوت سنگین اتاق را از بین میبرم.
از شنیدن صدای خودم خوشحال میشوم و از شنیدن کوبش قطرات باران به شیشه، خوشحال تر...
از صندلی جدا میشوم و به سمت پنجره میروم...
رگباری میبارند. تند و مایل...
با این باران ناگهانی،
احساس میکنم «امید» در خونم جریان پیدا کرده است (گردآوری : انجمن ناجی)..
مثل آب روان روی زمین، مثل همین باران
لبخند میزنم و پنجره را باز میکنم.
مقابل باران می ایستم و اجازه میدهم روحم از رحمت خدا سیراب شود...
باد هم مهمان اتاقم می شود.
جوانه کوچک زندگی که در دلم جوانه زده با من سخن میگوید:
من هم میتوانم دوباره زنده شوم
از همین حالا شروع میکنم و گذشته ام را خاک میکنم در پستوی نم خورده ی احساسم.
من رشد میکنم تا هر جا که بخواهم
و می وزم و آزاد حرکت میکنم.آزاد آزاد از هر غمی...
نفس عمیق میکشم...
طبش منظم قلبم وجودم را روشنی و طراوت میبخشد و من انگار در همین لحظه برای اولین بار صدای آن را میشنوم...