آن روز ها رفتند
آن روزهای خوب
آن روز های سالم سرشار
آن اسمانهای پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های بادبادک های بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلک های من
آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز، می جوشید
چشمم به روی هرچه می لغزید
آن را چو شیر تازه می نوشید
گویی میان مردمک هایم
خرگوش ناآرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشت های ناشناس جستجو می رفت
شب ها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه، در اتاق گرم
هر دم به بیرون خیره می گشتم
پاکیزه برف من، چو کُرکی نرم
آرام می بارید
بر نردبان کهنه چوبی
بر رشته سست طناب رخت
بر گیسوان کاج های پیر
و فکر می کردم به فردا آه فردا