اکنون که برای تو مینویسم دیگر ان کودک سالها پیش نیستم.ان زمان به زیبایی های بسیاری میاندیشیدم.به همه انچه که در اطرافم بود.برایم کوچکترین چیزها زیبا بود :با لبخندی شاد میشدم با عروسکی در اسمان پرواز میکردم.قصه های مادر بزرگم شیرین ترین حکایت های زندگی برایم بود.به پارک که میرفتم گویی وارد بهشت تو شده بودم.وقتی مادرمغذای مورد علاقه ام را میپخت انگار دنیا را بهم میدادند.وقتی نگاههای پر مهر مامان و بابا را میدیدم وقتی حس میکردم همه دوستم دارند.توجه همه را جلب میکردم.وقتی یه کلمه میگفتم و بابا شروع میکرد به قربون صدقه رفتن و......
انروزها شاید نگاهم محدود به همینچیزها بود ولی در عمق همه انها فقط تو را میدیدم.چون ته دلم میگفتم خدایا میدونم همش از توه.شادی تو قلبم فقط تو را صدا میکرد.هر هدیه ای کهمیرسید میدونستم که از طرف توست.تو ای خدای مهربونم.
اما الان دیگه بزرگ شدم کودک دیروز نیست اما.........
حسرت کودکی ام هنوز با منه.چون انموقع تو را تو همه وجودم حس میکردم و حالا حس میکنم از تو دور شدم.ان موقع هر وقت دعا میکردم خیلی چیزها بود که ازت میخواستم:اون عروسک قشنگه که تو ویترین مغازه جلوی خونه مون بود یه دوچرخه یه کتاب که توش پر عکس باشه یه اتاق پر از اسباب بازی یه جشن تولد با شکوه با حضور همه دوستام...تو همه اینا اسم تو نبود ولی تو تو همه انها بودی .میدونستم که هر چی دارم تو بهم دادی هر چی بهم میدی از لطفته.تو تو همه زندگی ام حضور داشتی .لحظه لحظه باهام بودی حتی اگه بلد نبودم درست تو را صدا کنم درست عبادتت کنم درست شکرت کنم
اماامروز حس میکنم تو این دنیا خیلی چیزها دارم ولی تو را ندارم.من میخوام وجودم فقط تو باشی.میخوام فقط به تو فکر کنم.فقط تو تو قلبم باشی .خدایا من فقط تو را میخوام
خدایا من همون کودک دیروزم که تو راگم کرده ام.ولی این دوری خیلی عذابم میده.میشه کمکم کنی پیدات کنم.از بیراهه ها خسته شدم.خدایا نورت را در قلبم روشن کن تا دیگه راه را گم نکنم.من بدون تو هیچم.هویتی ندارم.من فقط تو را میخوام
کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد...