سلام باز امشب انگشتانم خیال نوشتن کردن میخوان حرف بزنن یعنی حرف دلم رو بنویسن امشب از عشقم خبری ندارم خبر که چی بگم بگم که واسه همیشه ازش خبر ندارم یا بگم گم شد میون این برگهای پاییزی یا بگم با بارونش رفت با کدومش بگم رفت یا باز بگم.............
لعنت به این یاها به این اماها که مثل یه کرم داره مغزمو میخوره یا عشقم خودش رفت اما نه اون منو دوست داشت یا دزدیدنش اما نه من مواظبش بودم یا مثل یه برگ خشک شده از درخت عشق ریخت رو زمین اما نه من همیشه باغبونی شو میکردم یا با بارون اشکهام که راه انداخته بودمش رفت اما من که همیشه واسش محافظ بودم یا یکی اومد از سر راهم با خودش بردش اما نه اون میگفت فقط منو میخواد بی من میمیره ................
حال چیکار کنم که عشق که به زور نیست ولی حیف حیف که دل بیچارمو به پات گذاشتم حیف حه به عشقت اسیر شدم حیف که قدرمو ندونستی حیف از بی کس شدنم حیف از بیوفا شدنت حیف از جونیم !!!