[align=JUSTIFY]تمدن پارس
طبقات و تيرهها
5-1- پارسيها از لحاظ وضع زندگي به دو طبقه تقسيم ميشدند: افراد به كار كشاورزي سرگرم بودند. بنا به گفتهي هرودوت، اين طبقه شش تيرهي برزگر را در برميگرفت:
1- پازارگاد (Pasargades)
2- مارافين (Maraphien)
3- ماسپين (Maspien)
4- پانتالين (Panthalien)
5- دروزين (Derousien)
6- گرمانين (Germanien)
طبقهي دوم كه افراد بيابانگرد آن باچوپاني روزگار ميگذرانيدند، از چهار عشيرهي زيرين تشكيل ميگرديد:
1- دائن (Daen)
2- مارد (Marde)
3- دروپيك (Dropique)
4- ساگارتين (Sagartien)
البته گرنفون شمارهي طوايف و عشاير پارسيها را دوازده ميداند و از اين نظر چنين برميآيد كه پس از قدرت يافتن پارسيها، دو طايفه بر آنها افزوده شده است. هخامنشيان جزء طبقهي نخستين بوده با پازارگادها بستگي داشتند. آنان بر پادشاهان بومي قلمرو سوزيان يا عيلام غلبه يافتند و پايتخت آنان يعني شهر شوش را كه در دامنهي كوههاي جنوب غربي ايران واقع بود، تحت نفوذ خود در آوردند. هخامنشان در نتيجهي بعضي حوادث و پيشامدها كه در تاريخ به آن علتها اشاره نشده است، از نواحي كوهستاني پارسوا به طرف دشتهاي سوزيان حركت كرده به تدريج با اقوام بومي آن نواحي يعني كاسيها و انزانيها مخلوط و ممزوج شدند. يادآوري ميشود كه اصل دو قوم اخير به درستي معلوم نيست و شايد بتوان آنها را از لحاظ زبان در زمرهي خويشاوندان ژئورژينها (Georgiens) و طوايف ماوراء قفقاز به شمار آورد.
هخامنشان كه در سوزيان جاي اقوام بومي را گرفته بودند، در آن ناحيه دودماني را بنياد نهادند كه به موجب لوحهي نابونيد (Nabonide) پادشاه بابل، تا روي كار آمدن كورش كبير، سه تن از پادشاهان آن سلسله به نام: چاايشپيش (Tchaechpich) ، كوروش اول و كمبوجيه (كامبيز) يكي پس از ديگري در سوزيان به سلطنت رسيدند.
به سال 681 پيش از ميلاد دستهاي از سپاهيان پارسوا و انزن در هلولينه باسناخريب پادشاه آشور به نبرد پرداختند. رهبر آنان هكمنش (هخامنش) نياي شاهان بعدي بود كه نام او را خاندان خويش نهادند. پس از هخامنش، پسرش چاايشپيش (ته ايس پيس) شاه بزرگ شهر آنشان گشت. نامي كه شهر باستاني انزن به آن خوانده ميشد، ولي جايش هنوز در شمال غربي شوش، بر رودخانهي كرخه بود كه از دست عيلاميها بيرون رفته بود. پيداست كه هنوز ايرانيها به سوي جنوب در حال پيش روي بودهاند. چاايشنپيش داراي دو پسر بود: آريارامن و كورش اول كه از نخستين آنان لوح زريني به جاي مانده است.
لوح زرين آريارامن نشان ميدهد كه در آن هنگام زبان پارسي به خط ميخي نوشته ميشده است. آريا رامن در لوح خود چنين ميگويد: «اين دهيو (سرزمين) پارس كه من خداوند آنم، اسبان و مردان خوب دارد. بغ بزرگ، اهوارامزدا، به من فرايزدي داد. به خواست اهورا مزدا من شاه اين دهيو هستم. اهورامزدا مرا ياري دهد.» اين لوحه سرمشق نوشتههاي شاهان آينده شد. در اين لوحه، آريا را من برادر خود كوروش را داراي عنوان پدرش، يعني شاه بزرگ آنشان، و خويشتن را والاتر از او دانسته، خود را شاهنشاه پارس ميخواند. ولي عمر اين برتري كوتاه بود، زيرا ماديها بر كشور اواستيلا يافته پارسيان را بزير فرمان خويشتن در آوردند. آريا را من در سرزمين پارس جاي خود را به پسرش ارشام داد و در ناحيهي ديگر كوروش مقام خويش را به پسر كوچكش كمبوجيهي اول شاه بزرگ آنشان سپرد.
كوروش كبير
5-2- آستياگ يا آستياژ پسر سياگزار مادي در خواب ديد كه از بدن دخترش « ماندانا » نهر آب بزرگي روان شد كه نه تنها پايتخت او، بلكه سراسر آسيا را فرا گرفت. وي ماجراي رؤياي خويش را با مغي كه در تعبير خواب چيره دست بود، باز گفت و خوابگزار مزبور چنين اظهار داشت: «از دخترت پسري زاده خواهد شد كه نه تنها ملك تو، بلكه سراسر آسيا را خواهد گرفت. «آستياگ كه از اين تعبير به وحشت افتاده بود، همواره در انديشهي آن به سر ميبرد و اين سبب شده كه دختر خود را به همسري هيچ يك از ماديهاي صاحبشأن و مقام در نياورد. پس او را به كمبوجيه شاه شهر آنشان داد كه نوادهي هخامش، پسر كوروش اول و يك ايراني اصيل با خوئي ملايم بود كه به خانداني نيكو تعلق داشت. كمبوجيه پس از پايان مراسم عروسي، ماندانا را به كشور خود برد. در همان سال آستياگ دوباره به خواب ديد كه از بدن ماندانا تاكي روئيده، برومند شده و بر سراسر آسيا سايه افكنده است.
در مورد اين رؤيا نيز خوابگزاران همان تعبير پيشين را عرضه كردند. آستياگ كس به پارس گسيل داشت و وي ماندانا را كه در آستانهي وضع حمل بود، از آنجا به ماد بازگردانيد. ماندانا پسري به دنيا آورد. آستياگ نوزاد را به هارپاگ كه از خانوادهي خود او و از ميان مادها راست روترين آنها بود سپرد و دستور داد او را به خانهي خويش برده به هلاك برساند.
هارپارگ كه مردي دانا و صاحب فهم بود، با خود انديشيد كه آستياگ پير و نزديك به مرگست و پس از وي ماندانا به سلطنت خواهد رسيد و چنانچه كودك به دست وي كشته شود، مادر، از او انتقام خواهد كشيد. پس طفل را به يكي از چوپانان آستياگ به نام ميترادات سپرده از او خواست كه كودك را به هلاك رساند و جسدش را نزد جانوران بيندازد و در ضمن بروي فاش كرد كه نام بچه كوروش ، پدرش كمبوجيه شاه پارس و مادرش ماندانا دختر سلطان ماد است. اتفاقاً در همان زمان كودك چند روزهي ميترادات در گذشته و جسدش در خانه بود. ميترادات جسد كودك خود را به جاي نوزادي كه بنا بود كشته شود به گماشتگان هارپاگ تحويل داد و به جاي آن كوروش را نزد خود نگاه داشت.
چون كوروش به ده سالگي رسيد، به روز واقعهاي هويتش را فاش كرد: او و چند تن از كودكان هم سالش در دهكده و در محلي كه ميترادات گلهداري ميكرد، سرگرم بازي بودند. كودكان كوروش را كه نامي نداشت و او را به عنوان شبانزاد ميشناختند، به شاهي برگزيدند. كوروش هر كودكي را مأمور انجام كاري كرد. يكي از اطفال فرزند اميري به نام آرتمبر (Artembares) بود. وي از فرمان كوروش سرپيچي كرد و «شاه كودكان» وي را با تازيانه مورد تنبيه قرار داد. پسرك كه از اين رفتار خشونت بار به خشم آمده بود، به شهر شتافت و ماجرا با بر پدر باز گفت. آرتمبر فرزند را نزد آستياگ برد و از رفتار ناهنجار شبانزاده نسبت به پسر خود شكوه آغاز كرد. آرتمبر نزد آستياگ قدر و احترام داشت. پس آستياگ فرمان داد. چوپانزاده را حاضر كنند تا او را به سزاي كار ناشايست خويش برساند، وي و پدرش را احضار كرد. هنگامي كه جوان و شبان نزد شاه حاضر شدند، آستياك چشم در چشم كوروش دوخته گفت: اي غلام زاده، آيا اين تو بودي كه نسبت به فرزند يكي از بزرگترين درباريانم مرتكب چنين رفتار ناروا شدي؟ «كوروش شرح بازي كودكان و ماجراي شاهي خود را باز گفت و عمل خود را كيفري دانست كه ميبايستي دربارهي آن كودك نافرمان انجام گرفته باشد و بلافاصله افزود:» حال چنانچه براي اين كار سزاوار كيفرم، آمادهام تا دستور پادشاه دربارهام اجرا شود.
هنوز سخن كوروش به پايان نرسيده بود كه آستياك دربارهي هويت وي و انتسابش به شبان به شك افتاد: پاسخ كودك عادي نبود، چهرهاش به خود او شباهت داشت و سنش با سالهاي عمر كودكي كه دستور قتلش را صادر كرده بود، تطبيق ميكرد.
آستياك براي چند لحظه از سخن گفتن بازماند. چون خود را باز يافت، به منظور بازجويي از شبان، آرتمبر را مرخص كرد. خدمتگزاران به دستوري وي كورش را به اندرون بردند. هنگامي كه شاه و شبان با هم تنها ماندند، آستياك از شبان خواست تا توضيح دهد كه كودك را از كجا پيدا كرده و چه كسي او رابه وي سپرده است. چوپان اظهار داشت كه كودك به خود وي تعلق دارد. شاه دستور داد وي را تحت شكنجه قرار دهند. همچنان كه مأموران چوپان را به شكنجهگاه ميبردند، نيروي ترس بر او غلبه يافت و ناگزير داستان را باز گفت.آستياك كه به حقيقت امر پي برده بود، هارپاگ را به حضور خواست. هارپاگ با مشاهدهي چوپان و خشم شاه موضوع را دريافت و چون جز بيان حقيقت چاره نداشت، چنين گفت: «هنگامي كه نوزاد به من سپرده شد، به انديشه فرو رفتم تا راهي بيابم كه هم فرمان شاهانه را به بهترين صورت انجام دهم و هم نسبت به سرور خويش مرتكب كار ناروا نشوم، بدين معني كه دست خود را به خون نوهاش نيالايم. پس كودك را به اين چوپان سپرده باو گفتم كه بايد به امر شاه وي را به هلاك رساند و تهديد كردم كه چنانچه از اجراي دستور خود- داري كند، كيفر سختي در انتظار وي خواهد بود. او بدانچه گفته بودم جامهي عمل پوشاند، و خدمتگزاران صديق من جسد طفل را تحول گرفته به خاك سپردند. «هنگامي كه سخن هارپاگ به پايان رسيد، آستياگ خشم خود را پنهان داشته گفتههاي چوپان را براي او تكرار كرد و افزود: «خوشبختانه اكنون كودك زنده است و اين بهترين چيزي است كه ميتوانست اتفاق بيفتد، زيرا سرنوشت وي مايهي غم و اندوه من بود و خشم و ملامت مادرش آزارم ميداد- در واقع بخت با ما يار بود. اكنون برو و فرزندت را به اينجا گسيل دار تا با نوهام هم بازي باشد و خود نيز در مهماني شامي كه بدين مناسبت بر پا ميشود. شركت كن.»
هارپاگ شادمانه به خانه رفت و تنها پسر خويش را كه سيزده ساله بود نزد شاه فرستاد. آستياك كودك را به قتل رسانيد و دستور داد از گوشت بدنش كباب و خورش فراهم آورند و آنها را بر سفره نهند. هنگامي كه پذيرايي از مهمانان آغاز شد. ظرفي را نزد هارپاگ نهادند كه محتوي آن جز گوشت بدن فرزندش نبود- كه سرو دستها و پاهاي آن را جدا كرده و در ظرف ديگري قرار داده بودند. چون هارپاگ خورن غذا را به پايان رسانيد. پادشاه در مورد طعم غذا از وي سؤال كرد و هارپاگ اظهار داشت كه غذا لذيذ بوده است. سپس مأموران سلطان ظرفي را كه محتوي سرو دستها و پاهاي كودك بود، نزد هارپاگ آورده از او خواستند تا سرپوش از آن برگيرد. هارپاگ با برداشتن سرپوش اعضاي بدن فرزند يگانهي خود را مشاهده كرد. اما ديدار منظرهاي چنان وحشتناك، وي را منقلب نساخت و از حالت طبيعي خارج نكرد. آستياك از او پرسيد آيا ميداني غداي تو چه بود؟ هارپاگ در پاسخ اظهار داشت كه فرمان شاه هر چه باشد، رواست.
اكنون آستياك بر آن بود تا دربارهي كار كوروش تدبيري بينديشند. مغان را احضار كرد و از ايشان خواست تا در اين باره اظهار نظر كنند. مغان نظر پيشين را عرضه داشته افزودند كه چنانچه طفل كشته نشود، به پادشاهي خواهد رسيد. آستياك گفت كه كودك اكنون زنده است. سپس شرح شاه بازي او و حوادث بعدي آن را بيان كرد و از آنان خواست تا معني اين موضوع را باز گويند. مغان به پاسخ اظهار داشتند كه «شاه نبايد از زنده بودن نوهي خويش بيمي به خاطر راه دهد، زيرا وي بيآنكه خود تلاشي كرده باشد، به پادشاهي رسيده و ديگر باره به اين مقام دست نخواهد يافت. بسيار اتفاق افتاده است كه حتي پيشگوييهاي ما به نحوي ساده تحقق يافته و تعابير خوابي كه توسط ما عرضه شده، به نحوي جزئي و غالباً «بر خلاف انتظار صورت واقعي به خود گرفته است.»
آستياك گفت: «من نيز بر همين عقيده بوده يقين دارم خوابم تعبير شده است و اين كودك ديگر باره بر سلطنت دست نخواهد يافت. ولي ميل دارم شما جريان را موشكفانه مورد رسيدگي قرار داده بهترين تدبيري را كه براي نجات خاندانم ميانديشيد، با من در ميان گذاريد.»
مغان گفتند: «دوام سلطنت تو براي ما امري حياتي است، زيرا هر چه باشد اين طفل پارسي و با ما بيگانه است و طبعاً چنانچه كشور ماد به دست وي بيفتد، اهالي آن آزادي خود را از دست خواهند داد. اما تو هموطن مايي و تا هنگامي كه بر تخت سلطنت استوار باشي، ما نيز از مزايا و مناصب و افتخارات برخوردار خواهيم بود همين مسئله ما را بر آن ميدارد كه دوام و بقاي تو و خاندانت را آرزو كنيم و چنانچه خطري متوجه حكومتت باشد، آن را فاش سازيم و راه چارهاش را نيز عرضه داريم. نظر ما همان طور كه اشاره كرديم، اين است كه رؤياي شاهانه حسن تعبير يافته و ديگر از اين بابت خطري متوجه و خاندانت نخواهد بود. ولي توصيه ميكنيم كه كودك را نزد پدر و مادرش اعزام داري تا ديدارش انديشهات را تيره نسازد.»
آستياك تدبير مغان را با خشنودي پذيرفته كوروش را نزد خود خواند و به او گفت: «فرزند عزيزم! به سبب خوابي كه ديده بودم، دربارهي تو بد انديشي كردم. اما خوابم به گونهاي نيكو تعبير شد و تو ببركت بخت بلند خود از سرنوشتي كه برايت در نظر گرفته شده بود رهايي يافتي. اكنون به همراه ملازماني كه با تو ميفرستم. به پارس خواهي رفت و در آنجا پدر و مادرت را كه كساني غير از ميرادات چوپان و زنش هستند، بازخواهي شناخت.»
بدين ترتيب بود كه كوروش دربار آستياگ را ترك كرد. هنگامي كه به درگاه كمبوجيه رسيد، با پذيرايي گرمي روبهرو گرديد: چون شاه و شهبانو به هويتش پي بردند، بسيار شادمان شده او را با شورو شوق فراوان در آغوش گرفتند، زيرا همواره بر اين پندار بودند كه فرزندشان به مجرد تولد، چشم از هستي فرو بسته است. سپس از كودك خواستند تا شرح حال خود بر آنان باز گويد. كوروش ماجراي زندگي خويش را - كه در طي همان سفر از گماشتگان آستياك شنيده بود- حكايت كرد و در ضمن از رفتار محبتآميز همسر شبان كه نامش كونو بود به نيكي و بالحني آميخته با سپاس و ستايش سخن به ميان آورد. تكرار نام كونو - كه به معني ماده سگ است - پدر و مادر كوروش را شگفت زده كرد. گويا به خاطر همين موضوع بود كه دربارهي رهايي و نجات اعجاز گونهي كوروش افسانهاي در ميان پارسيان پراكنده شد كه به موجب آن سگ مادهاي نوزاد را در كوهستان يافته و او را بزرگ كرده بوده است.
هنگامي كه كوروش به سن بلوغ رسيد، دليرترين و دوست داشتنيترين نوجوان ايراني شد. هارپاگ كه همواره در انديشهي آن بود تا انتقام فرزند را از آستياك باز ستاند، براي جلب حمايت كوروش - كه همچون خود او از شاه ماد صدمه و آزار ديده بود - پيوسته براي وي هديه و پيغام ميفرستاد، زيرا خود به تنهايي نميتوانست منظور خويش را عملي سازد. بنابراين در ديداري كه با كوروش داشت، كوشيد تا ذهن او را براي اجراي مقاصد خود آماده كند. در ضمن براي آنكه زمينهي اجراي نقشه از لحاظ داخلي نيز مساعد و فراهم باشد، بزرگان ماد را كه از خشونت آستياك در ادارهي امور به ستوه آمده و آزرده خاطر بودند تشويق كرد تا براي رهايي از آن حكومت ستمگرانه، وي را از سريرشاهي سرنگون سازند و كوروش را بر جاي او استوار دارند.
هارپاگ كه در مورد آمادگي ذهن سران ماد براي اجراي نظر خود توفيق يافته بود، بر آن شد تا كوروش را نيز از برنامهي كار خويش آگاه سازد. اما كوروش در پارس بود و همهي راهها تحت نظارت دقيق پاسداران ماد قرار داشت. هارپاگ تدبيري انديشيد: نامهاي به كوروش نوشت. شكم خرگوشي را شكافت و نامه را در آن نهاده پارگي را در نهايت ظرافت دوخت. سپس خدمتگزار مورد اعتمادي را به هيت شكارچيان در آورده خرگوش را بوي سپرد تا آن را به كوروش تسليم دارد و در نهان به او بگويد كه دور از چشم افراد ديگر شخصاً شكم خرگوش را باز كند و نامه را برگيرد.
همان گونه كه هارپاگ خواسته بود، خرگوش به كوروش تسليم شد و وي پس از شكافتن پوست حيوان، نامهاي يافت كه مضمونش چنين بود: «اي پسر كمبوجيه. بيگمان خداوندان بر تو نظر دارند وگرنه تو از گيرودار آن حادثهي شگفتانگيز نميرستي و چنين فرصت بزرگي را به دست نميآورد كه اكنون هنگام آن رسيده است كه كين خود از آستياك بازستاني. او خواستار مرگ تو بود و اگر بدانديشهايش در اين رهگذر به تحقق ميپيوست، اكنون زنده نبودي. در واقع زندگي كنوني را در سايهي عنايت خدايان و خدمت من باز يافتهاي. شك نيست كه تاكنون از چگونگي حال خود آگاه شده و نيز دانستهاي كه من از آستياگ چه مايه ستم و آزار كشيدهام، و اين نبوده مگر به دليل آنكه حاضر به كشتنت نشده وترا به چوپان سپرده بودم. اكنون چنانچه گفتههايم گوش فراداري و آنها را به مرحلهي اجرا در آوري، قلمرو او سراسر به تو خواهد رسيد. پارسيان را به كين او برانگيز و بر ماد حمله كن و انديشه مكن كه چه كس فرمانده نيروي آستياك خواهد بود. چه من باشم و چه ديگري، در هر حال كارها به كام تو خواهد گشت، زيرا كه بزرگان ماد نخستين كساني خواهند بود كه از آستياك رو بر گردانده به تو خواهند پيوست. در اينجا همه چيز براي اجراي منظور آماده است. تو نيز دست به كار شو و به هيچ رو در اين كار درنگ مكن كه صلاح كارت در شتاب است.»
كوروش پس از خواندن نامه با خود انديشيد كه به چه ترتيبي ممكن است ايرانيان را به شورش بر عليه ماد برانگيزد. پس از تأمل بسيار، تدبيري به خاطرش آمد كه به نظر او بهترين شيوهي انجام كار بود: طوماري فراهم آورد كه طبق آن كوروش به سرداري سپاه ايران برگزيده شده بود. آنگاه پارسيان را گرد آورده طومار را گشود و آن را فرا خواند. سپس دستور داد كه همهي افراد پارس داس برگيرند، در ميدان شهر حاضر شوند. چون همه فرا رسيدند، كوروش زمين بسيار پهناوري را كه با خار و تيغ انباشته بود با آنها نشان دا و امر كرد كه تا پيش از فرو نشستن آفتاب، آن را پاك و هموار سازند. هنگامي كه كار پارسيان به پايان رسيد، پادشاه دستور داد روز بعد همگي به گرما به روند و با تن تمير و جسم پاكيزه در آنجا جمع شوند. در همين اثنا ترتيبي داده شد كه با كشتن گاوها و گوسپندها و بزهاي كمبوجيه و تهيهي نان و شراب، ضيافتي گسترده بر پا گردد. روز بعد چون همهي پارسيان گرد آمدند، به ايشان دستور داد تا بر سبزهها بيارامند و خوش باشند. هنگامي كه حاضران از صرف طعام دست كشيدند، كوروش از آنان خواست تا بگويند كدام يك از دو وضع پيش آمده را بيشتر ميپسندند: كار پر رنج و زحمت ديروز را يا مهماني انباشته از آسايش و راحت امروز را؟ پارسيان به پاسخ گفتند كه بين اين دو زندگي يعني رنج و مشقت ديروز خوشي و راحت امروز تفاوت بسيار است. كوروش كه همين پاسخ را ميخواست، چنين گفت:
«آري اي پارسيان! روزگار شما بدين گونه است. اگر به سخنام گوش فرا دهيد، ميتوانيد از اين نعمت و لذتهاي فراوان ديگر برخوردار شويد و هرگز گرفتار رنج و زحمت نشويد! و چنانچه از فرمانم سر بتابيد، بايد كار مشقت بار ديروز را تكرار كنيد. پس به دستورم گردن نهيد و آزاد باشيد. احساس ميكنم كه از جانب پروردگار اهورمزدا مأمور آزادي شما هستيم و يقين دارم شما در نبرد چون چيزهاي ديگر از ماديها كمتر نيستند. آنچه گفتم عين حقيقت است. پس بشتابيد و بيدرنگ خود را از بند بندگي آستياك رها سازيد.»
پارسيان از دير زمان از سلطهي ماديها به ستوه آمده بندگي آنان را ننگ ميدانستند. اكنون كه رهبري يافته بودند، فرمانش را با جان دل پذيرفته آمادگي خود را براي تأمين منظورش اعلام داشتند. آستياك كه از رفتار كوروش با خبر شده بود، وي را به دربار خويش فرا خواند. كوروش پيغام داد كه: «من پيش از زماني كه آستياك خواسته است، فرا خواهيم رسيد.» آستياك پس از شنيدن اين پيغام، سپاهي فراهم آورد و فرماندهيش را به هارپاگ سپرد- گويا فراموش كرده بود كه چه ستم بزرگي بروي روا داشته بود. هنگامي كه دو سپاه به هم رسيدند، تنها گروه اندكي از ماديها كه از توطئه خبر نداشتند تن به هلاك دادند، عدهاي به صف ايرانيان پيوستند و جمع زيادي پا به گريز نهادند. آستياك با آگاهي از فرار ننگين و پراكندگي سپاه خويش بركوروش خشمگين شده سوگند يا كرد كه او را آسوده نگذارد. وي بيدرنگ مغان تعبيرگر را كه به رهايي كوروش نظر داده بودند دستگير و مجازات كرد. سپس همهي ماديهايي را كه در شهر بودند- چه پيرو چه جوان- به خدمت فرا خوانده مجهز ساخت و خود در رأس آنان عازم نبرد شد، ولي شكست خورده سپاهش نابود شد و خود به اسارت پارسيان در آمد.
هارپاگ چون او را اسير ديد، شادمانيها كرد، وي را به مسخره گرفت و در ضمن طعنههايي كه كرد به مهماني شامي اشاره راند كه در ضمن آن، پادشاه از گوشت تن يكتا فرزندش به وي خورانده بود و بالاخره پرسيد كه آيا گرفتاري و اسارت امروز خوشتر است يا سلطنت و جاه و جلال ديروز؟
آستياك پادشاهي سي و پنج ساله خود را از دست داد. ماديها تحت فرمان پارسيان در آمدند. همچنين با اسارت وي، دولت ماد كه در قسمتهاي آسيا در ماوراء رودخانهي هاليس صدو بيست و هشت سال دوام يافته بود، منقرض گرديد و ايرانيان تحت فرماندهي كوروش فرمانرواي آسيا شدند. كوروش، آستياك را تا پايان عمر در دربار خويش نگاهداشت، بيآنكه هيچ گونه صدمه و آزاري بروي روا دارد. پادشاه پارس پس از اسارت آستياك به سوي اكباتان رهسپار شد و آن شهر را فتح كرد. (550 پ. م). سپاهيان وي به غارت شهر پرداخته آلات وادوات زرين و سيمين و ثروتي فراوان به تاراج بردند كه بخش بزرگتر آن به آنزان فرستاده شد.
سالنامههاي نابونيد در سال 549 نام كوروش را با عنوان پادشاه آنزان و در سال 546 با لقب پادشاه پارس نشان ميدهند. اما در نوشتههاي مورخان يونان پيرامون تبديل عنوان كوروش از پادشاه آنزان به سلطان ماد مطلبي به چشم نميخورد. شايد بتوان حدس زد كه پس از افتادن اكباتان به چنگ كوروش، مادها او را به پذيرفتن پادشاهي ماد دعوت كرده باشند و بنابراين در آن وقت بوده كه كورش ماد را ضميمهي سرزمين موروثي آنزان كرده خود را پادشاه پارس ناميده است. بنا به گفتهي كتزياس ، (Ctesias) پس از آنكه كوروش آستياك را از سلطنت برداشت، دختر ديگر او آمي تيس (Amytis) را به ازدواج خويش در آورد. اگر اين امر حقيقت داشته باشد، بايد گفت كه وي با خالهي خويش ازدواج كرده است، و بنا به نوشتهي ادوارد ماير (Edward Mayer) ، اينگونه ازواجها بين مردم آن زمان رايج و متداول بوده است. به موجب روايت نيكلادوداما (Nicolas de Dama) كمبوجيه (كامبيز) در اثر جراحاتي كه طي نبرد بازارگاد برداشته بود، در گذشت.
تصرف ليدي به دست كوروش - شكست توطئه يونانيان
5-3- كورش از جانب بابل دغدغهاي به خاطر راه نميداد، زيرا كه با نابونيد پادشاه آن كشور روابط دوستانه داشت و مطمئن بود كه متصرفات وي از آن جانب مورد تجاوز قرار نخواهد گرفت. تنها جايي كه او را نگران ميساخت، ليدي بود. پس از مرگ آلياتس (Alliates) پادشاه ليدي، كرزوس (Cresus) يا «كروازس» به سلطنت رسيده بود و همچون سلف خويش سياست توسعهي ليدي را دنبال ميكرد. وي نخست ميلت (Milet) را به انضمام بعضي از جزاير يوناني نشين ايوني به تصرف در آورد، در مدت ده سال دامنهي متصرفات ليدي را تا ساحل چپ رودخانهي هاليس گسترش داد و با اين اقدام مفاد قراردادي را كه با دولت ماد بسته بود، زير پا گذاشت. اما سقوط دولت ماد و تشكيل پادشاهي جديد پارس موجبات اضطراب خاطر وي را فراهم
داريوش به مصر رفت، در دوران اقامت خويش موجبات تسلاي خاطر روحانيان را فراهم آورد و با اين ترتيب سختگيري و تعصب كمبوجيه را جبران كرد و حتي دستور داد اوزاهاريس نيتي (Ouzaharrisniti) كاهن بزرگ سائيس را كه در شوش زنداني بود، به مصر باز گردانند و به ترميم خرابيهاي معبد مزبور اقدام كنند. بنا به روايات مورخان يوناني، داريوش اسرار و رموز مذهب مصريان را نيز فرا گرفت و چون در سال 517 پيش از ميلاد گاوآپيس از ميان برده شده بود، دستور داد به هر قيمتي كه باشد، گاوي با همان شرايط و ويژگيها به دست آورند.
آورد. ليدي دولتي مقتدر بود، سواره نظامي كارآزموده و متحدان معتبري چون بابل و مصر داشت و در موقع ضرورت ميتوانست از وجود سربازان مزدور يوناني استفاده كند. بنابراين پيش دستي كرده درصدد بر آمد پيش از تجاوز كوروش به خاك ليدي، بر كاپادوكيه دست يابد.
كرزوس، پادشاه ليدي، با دولت اسپارت متحد شد و يكي از مأموران خويش را با پولي گزاف به جزاير يوناني نشين آساي صغير فرستاد تا در آنجا از سربازان يوناني نيرويي فراهم آورد. ولي مأمور مزبور به پارس گريخته نزد كوروش رفت و وي را از خطري كه در نتيجهي اتحاد ليدي و اسپارت و يونانيان جزاير ديگر متوجه متصرفاتش ميشد، آگاه ساخت. بنايراين پيش از آنكه اسپارت به كمك ليدي بشتابد، كوروش لشكركشي خود را به سوي ليدي آغاز كرد. (546 پ.م.)
حركت سپاهيان ايران در راههاي كوهستاني صعبالعبور آسياي صغير براي رسيدن به ليدي، مبين آگاهيهاي جغرافيايي و نبوغ نظامي كوروش است. سپاهيان مزبور پس از عبور از رودخانهي دجله از نزديكي نينوا گذشته به كاپادوكيه وارد شدند. در اين هنگام كوروش به كرزوس پيام فرستاد كه چنانچه در نهايت راستي و با پاكي نيت فرمان پارسيها را گردن نهد، زندگي وي و پادشاهي ليدي را همچون پيش به او ارزاني خواهد داشت. اما كرزوس پيشنهاد كوروش را نپذيرفت، و نبرد آغاز شد. نخست پيروزي از آن كرزوس بود. در پي اين پيشروي، بين دو هماورد متاركهي سه ماههاي برقرار شد. با پايان گرفتن مهلت، در محل پتريوم (Pterium) پايتخت هيئتها نبردي شديد در گرفت كه به نتيجهي قطعي نينجاميد. كرزوس شبانه راه سارد در پيش گرفت. و براي كند كردن و دشوار ساختن حركت كوروش، آباديهاي بين راه را ويران ساخت، و نظرش اين بود كه در خلال اين مدت بابل كه بر ضد كوروش با وي اتحاد بسته بود، راه را بر پادشاه پارس ببندد. اما بر خلاف تصور كرزوس، پادشاه بابل (نابونيد) يگانگي با كوروش را بر اتحاد با كرزوس ترجيح داد و پادشاه پارس بدون نگراني از بابليها، حركت خود به جانب سارد پايتخت ليدي را ادامه داد.
كرزوس بدين پندار كه زمستان سخت و كوههاي پوشيده از برف مانع عبور كوروش و سپاهيان او خواهد بود، بيشترين بخش نيروهاي خود را پراكنده كرد و دستور داد متفقان در بهار سال بعد براي رؤيارويي با پارسيان آماده باشند. اما هنگامي كه از نزديك شدن كوروش و سپاهيانش آگاهي يافت، دچار حيرت و شگفتي بسيار شد و فرمان داد تا سواره نظام ليدي براي مقابله با دشمن عازم دشت هرموس (Hermus) گردد. كرزوس دو پسر داشت كه يكي لال و كر بود و ديگري را در همان اوان، پيروان خود او به هلاك رسانيده بودند و اين امر مايهي رنج و اندوه وي را فراهم آورد. كرزوس كساني را نزد پيشگويان فرستاد و از آنان دربارهي حمله به ايرانيان مصلحت خواهي كرد. از ميان همهي پيشگوييها، معبد دلف بود كه مطبوع طبع وي افتاد. كرزوس با توجه به پاسخ اين كاهنه، نظر وي را درست و حقيقي پنداشت. به نظر كرزوس، كاهنهي معبد دلف يگانه غيبگوي واقعي بود، زيرا از ميان همهي آنان تنها وي ميدانست كه كرزوس به هنگام طرح پرسش خود به چه كاري مشغول بوده است. شرح ماجرا از اين قرار بود: كرزوس از فرستادهي خويش خواست تا در روز معيني از كاهنهي معبد بپرسد كه پادشاه سرگرم چه كاري است. روز معهود فرا رسيد. و پيك به نزد پيشگوي معبد رفت. اما هنوز لب به سخن نگشوده بود كه كاهنهي مزبور ضمن شعري اشتغال شاه را بيان كرد: كباب كردن لاكپشت و پختن گوسفند در ديگي مسين با درپوشي از همان جنس؛ و اين درست همان كاري بود كه در آن همگام گماشتگان پادشاه به انجام آن مشغول بودند. كرزوس دستور داد سه هزار حيوان را قرباني كنند. علاوه بر آن مقدار زيادي ظروف سيمين و زرين، لباسهاي فاخر سلطنتي و گوهرهاي پربها به معبد دلف نثار كرد. پس از آن با طرح چند پرسش ديگر و دريافت پاسخهايي - كه آنها را تأييد كنندهي نظر خود ميپنداشت - بر آن شد تا نيت خويش را به اجرا در آورد. بايد دانست كه در آن روزگار هيچ يك از اقوام ساكن آسيا دليرتر و جنگجوتر از ليديها نبودند.
نبرد بزرگ سارد - نيرنگ كوروش
5-4- دو سپاه در جلو دشت سارد با يكديگر روبهرو شدند. آنجا صحراي وسيع و بيدرختي بود كه به وسيلهي رود هاليس و چند نهر ديگر - كه جمعاً به يكي از آنها كه بزرگتر از همه بود ميريخت و هرموس نام داشت- مشروب ميشد. كوروش از بيم سواره نظام دشمن، نقشهاي را كه هارپاگ مادي به او پيشنهاد كرده بود پذيرفت و به كار بست: دستور داد تا بار همهي شتراني را كه حامل بار و تجهيزات بودند پياده و آنها را براي سواري آماده كردند. آنگاه به گروهي از سوران دستور داد بر آنها نشسته در رأس سپاهيان قرار گيرند. بلافاصله بعد از اين شتر سواران پياده نظام و در پشت سر آنها نيروي سوار مستقر شدند. هنگامي كه بدين ترتيب آرايش سپاه به پايان رسيد، كوروش به لشكريان خود دستور داد تا همهي ليدياييها را كه در راه خود خواهند يافت، بياندك ترحمي به هلاكت رسانند، ولي از جان كرزوس در گذرند و در صورتي كه دستگير شود و مقاومت ورزد، به او صدمه و آزاري نرسانند. دليل اينكه كوروش شتران خود را در مقابل اسبان دشمن قرار داد اين است كه اسب طبيعتاً از شتر ميترسد و نميتواند ديدار اندام و استشمام بوي آن را تحمل كند. كوروش اميدوار بود كه با اين تدبير نيروي اسب سواران كرزوس را خنثي سازد، زيرا كه اسب تنها نقطهي اتكاء كرزوس بود.
جنگ در گرفت و به مجرد آنكه اسبهاي ليدي شتران پارسيان را ديده و بوي آنها را حس كردند، روي از ميدان برتافته پا به فرار نهادند و بدين ترتيب اميد كرزوس از اين باب بر باد رفت. سواران ليدي با ديدن اين وضع از اسبان خود فرود آمده آمادهي نبرد شدند. جنگ به درازا كشيد و پس از آنكه كشتار سنگيني از دو طرف صورت گرفت، ليدياييها هزيمت اختيار كردند. ايرانيان ايشان را تا كنار شهر دنبال كرده سارد را در محاصره گرفتند.
كرزوس كه ميانديشيد شهر تا مدتي ايستادگي خواهد كرد، پيكهاي تازهاي نزد متحدان خود گسيل داشت. فرستادگان پيشين از آنان خواسته بودند كه ظرف پنج ماه در سارد گرد آيند. اما مأموريت قاصدان جديد آن بود كه از آنان بخواهند تا بيدرنگ به ياري كرزوس بشتابند. از جمله متحداني كه كرزوس به آنان مراجعه كرد اسپارت بود. ولي اتفاقاً در همان اوان اسپارت، بر سر محلي به نام تيريه (Thyrea) با آرگيوها در نبرد بود. اسپارتيان عليرغم گرفتاري خود، براي ياري كرزوس دست به كار شده نيرويي فراهم آوردند و كشتيهاي آنان آمادهي عزيمت شد. اما در همين هنگام پيامآور ديگري ايشان را آگاه ساخت كه شهر سارد تسليم و كرزوس اسير شده است.
تسخير شهر سارد - داستان شيراهدايي
5-5- كوروش در چهاردهمين روز محاصرهي شهر سارد به چند تن از سواران خود فرمان داد كه نزد سپاهيان رفته به آنها اعلام دارند كه نخستين فردي كه بر بالاي ديوار شهر رود، انعام خوبي خواهد داشت، سپس حمله را آغاز كرد. ولي چون تلاشش به نتيجه نرسيد. سپاهيان ناگزير باز گشتند. ولي هيرود از اهالي سارد كوشيد تا به هر ترتيبي كه شده است، خود را به بالاي ديوار شهر برساند. وي نقطهاي را برگزيد كه به سبب وجود شيب تند كوه در آنجا ديوراي نكشيده و استحكاماتي به وجود نياورده بودند. اين نقطه مشرف بر پرتگاهي خطرناك بود و گذشتن از آن چنان دشوار مينمود، كه به هيچ وجه گمان نميرفت كسي بتواند از آنجا وارد شهر شود. لمان براي مليت پادشاه پيشين ليدي شيري آورده بود و چون مردم تلمس اظهار داشته بودند كه اگر آن شير به دور شهر گردانده شود سارد تسخير نخواهد شد، شير مزبور را گرد سارد گردش ميدادند و تنها جايي را كه از اين مستنثي داشته بودند همين نقطه بود كه صعوبت گذشتن از آن، چنين اجازهاي را بدآنها نميداد هيرود و به دنبال وي تني چند از ايرانيان شيب سنگي را در نورديده خود را به بالاي ديوار شهر رساندند. بدين ترتيب سارد تسخير شد و در معرض غارت و چپاول قرار گرفت. يكي از ايرانيان كرزوس را اسير كرد و او را نزد كوروش برد. با تسخير سارد و اسارت كرزوس، ليدي به تصرف كوروش در آمد و امپراتوري بزرگ آن منقرض گرديد. (546 پ. م.)
تصرف شهرهاي يوناني آسياي صغير
5-6- كوروش پس از تسخير ليدي بر آن شد تا شهرهاي يوناني نشين آسياي صغير را نيز به چنگ آورد. اما شخصاً به اين كار مبادرت نورزيد، بلكه انجام آن را به عهدهي سرداران سپاه گذاشته خود به ايران بازگشت. پس از عزيمت پادشاه ايران، مردم ليدي بر تابالوس (Tabalos) حاكم سارد شوريده وي را در قلعهي شهر محاصره كردند. برانگيزندهي شورش سرداري به نام پاكتياس (Paktyas) بود كه از سوي كوروش مأموريت داشت نفايس به دست آمده از جنگهاي ليدي را حفظ و نگاهداري كند. اين شورش با كمك به موقع يكي از سرداران ماد به نام مازارس (Mazares) بر طرف گرديد. پاكتياس كه به شهريار خويش خيانت ورزيده بود، به يونانيان گريخت و همين امر بهانهاي به دست كوروش داد تا در تصميم خود داير بر تصرف شهرهاي آسياي صغير پا بر جا شود. در اثر كوشش و كارداني سپاهيان ماد و پارس، شهرهاي آسياي صغير يكي پس از ديگري گشوده شد. يونانيهاي ايوني كه از ياري كرزوس سر پيچيده بودند، كوروش را نيز مورد كمك و پشتيباني قرار ندادند. علت بيطرفي آنها در جنگهاي بين ايران و ليدي آن بود كه اسپارت به آنها وعدهي كمك و مساعدت داده بود. هنگامي كه سرداران كوروش به تصرف شهرهاي آسياي صغير سرگرم بودند، اسپارتيها به تعهد خود داير بر كمك به شهرهاي مزبور عمل نكردند. تنها اقدامي كه در اين زمينه صورت گرفت عبارت از آن بود كه لاكْدِمُون (Lacdemone) حاكم اسپارت به وسيلهي سفيري كه نزد كوروش گسيل داشت، تهديد كرد كه چنانچه پادشاه ايران فتوحات خود را در آسياي صغير دنبال كند، اسپارتيها و يونانيان شهرهاي مزبور به سختي در برابر او ايستادگي خواهند كرد. پس از آنكه سفير ابلاغ پيام را به پايان رسانيد، كوروش چنين گفت: «از پيامي كه آورديد متشكرم. توصيه ميكنم كه پرگويي و ياوهسرايي در كار ديگران را براي روزي ذخيره كنيد كه ناگزير خواهيد بود بدبختيها و درماندگيهاي خود را بيان داريد.»
اهالي يوناني شهرهايي كه به تصرف سپاهيان ايران در آمده بودند مهاجرت آغاز كردند و چون دريانوردان فنيقي متحدان كوروش به هم ميهنان خود در بندر مارسي (Marcie) پيوسته بودند، ايرانيان نتوانستند از مهاجرت آنان جلوگيري كنند.
تسخير شرق ايران
5-7- در مورد نبردها و لشكركشيهاي كورش در شرق ايران آگاهي زيادي در دست نيست. ولي آنچه مسلم مينمايد اين است كه اين پادشاه در مدت پنج يا شش سال (545 تا 539 پ. م.) با اقوامي كه در مناطق بين درياي مازندران و هندوستان سكونت داشتند به نبرد برخاسته ايالات مارگيان (Margian) و سغديان (سمرقند) را به تصرف در آورده تا سيردريا (سيحون) پيش رفت و در ساحل آن رودخانه قلعهها و استحكاماتي چون شهر كوروش (Cyropolis) بنا نهاد كه تا زمان اسكندر مقدوني بر جاي بود. كوروش بر سكاها كه در محل سيستان كنوني (وسكستان آن زمان) مستقر شده بودند چيره آمده و آنان را به زير فرمان خويش در آورد. اما بخشي از نيروي وي در لشكركشي به ژدرزي (Gedresia) مكران از ميان رفت، ولي با اين همه ناحيهي مزبور در جزء ايالات ايران درآمد- محتمل است كه تلفات سپاه او ناشي از حركت شنهاي روان بوده باشد.
لشكركشي كوروش به بابل
5-8- پيش از شرح لشكركشي كوروش به بابل، لازم ميدانيم ويژگيهاي اين شهر را به رشتهي تحرير در آوريم. آسور شهرهاي زياد داشت، و مستحكمترين آنها در آن زمان بابل بود كه پس از سقوط نينوا، مقر حكومت را بدانجا انتقال داده بودند. شهر مزبور در دشت مربع شكلي قرار گرفته بود كه درازاي هر ضلع آن به يك صد و بيست فورلنگ بالغ ميشد ( هر فورلنگ مساوي با دويست متر است ). و هيچ شهر ديگري از لحاظ وسعت به پاي بابل نميرسيد. پيرامون شهر را خندق پهناور، ژرف و انباشته از آبي فرا گرفته بود كه لبهاش را با آجر فرش كرده بر روي آن ديواري به پهناي پنجاه و بلندي دويست ارج شاهي بنا نهاده بودند ( هر ارج شاهي مساوي است با يك فوت و چهار اينچ ). در اطراف ديوار چهارصد دروازه وجود داشت كه دربهاي آنها تماماً از برنج بود. شهر بابل به وسيلهي رودخانهي فرات- كه از ارمنستان سرچشمه گرفته به درياري اريتره ميريزد- به دو بخش تقسيم ميشد.
قسمت عمدهي وسيلهي دفاعي را ديوار خارجي شهر تشكيل ميداد. اما ديوار داخلي ديگري نيز ساخته بودند كه از ديوار نخستين باريكتر بود، ولي از نظر استحكامات چيزي از آن كم نداشت. در مركز هر يك از بخشهاي شهر قلعهاي وجود داشت. كاخ پادشاهان در يكي از اين قلعهها واقع شده و با ديوارهاي بسيار بلند و مستحكم احاطه شه بود. در يكي از قلعهها بارگاه مقدس ژوپيتر با حياطي مربع به چشم ميخورد كه طول هر ضلع آن به دو فورلنگ ميرسيد و در بهاي محكم و برنجين داشت. در ميان بارگاه، برج محكمي با يك فورلنگ عرض و طول بنا شده و به ترتيب هفت برج بر روي آن قرار گرفته بود. پلههايي كه به بالاي برج ميرفت، در قمست خارجي آن قرار داشت. پلگان مزبور باريك و مارپيچ بود. در نيمه راه صعود به بالاي برج استراحتگاهي وجود داشت كه شخص ميتوانست در آنجا نفس تازه كند. در آخرين برج، معبد وسيعي قرار داشت. يك نيمكت بسيار بزرگ مزين به تزئينات فراوان كه ميززريني در كنار آن به چشم ميخورد، در داخل معبد قرار گرفته بود. هيچ نوع مجسمهاي در معبد ديده نميشد و جز يك زن بومي شبها كسي در اتاقهاي آن سكني نداشت، عقيدهي جاري بر اين بود كه خداوند اين زن را از ميان زنان آن سرزمين براي خدمت خود برگزيده است، و به همين جهت روحانيان كلداني وي را تأييد ميكردند. در پايين اين محوطه معبد ديگري قرار داشت كه مجسمهي تمام طلاي ژوپيتر در حال نشسته، در آن نصب گرديده بود. در جلو اين تنديس ميز بزرگ و تختي از زر وجود داشت. به گفتهي كلدانيها طلايي كه در ساختن آنها به كار رفته بود، به هشتصد تالان بالغ ميشد. ( تالان واحد وزن يوناني برابر 26 يا 56 پوند يا 60 من پارسي است. هرمن 420 گرم و بهاي هر تالان زر 56000 فرانك طلا بوده است.) در خارج از اين معبد، دو محراب طلا به چشم ميخورد: يكي از طلاي سخت كود