ویرانم ، خراب و فرو ریخته ... کاش نیستی را میشد خرید ... کاش مرگ دست خودم بود ... کاش دلها اینقدر سخت و سرد نبود ... کاش یک نفر دلش به حال من میسوخت ... چگونه توانستی رهایم کنی ... و ذره ذره آب شدنم را به تماشا بنشینی ...؟ من محتاجم ، محتاج دست نوازشگری ... که اشکهایم را بزداید و برای تمام دردهایم ... مرحمی از جنس آب و آینه داشته باشد ... ولــــــی تــــــو ... آن را از من دریغ میکنی ...