و اشک مرا هیچکس ندید تا کنارم بنشیند و دلداریم دهد هیچکس نفهمید که خورشید چقدر دیر طلوع کرد دلم هزار بار با یاد تو خورشید و انقلاب کرد و من با تازیانه ی عقل، این شورش را خفه کردم حالا خسته و زخمی گوشه ای زانوی غم بغل گرفته و منتظر آخرین فرصتها و تصمیمات حالا امید و هستی اش در گرو قدرت عشق من است حالا فقط میتواند با عشق آرام بگیرد و خواهی گرفت ، چون من عاشق دیوانه ای بیش نیستم