ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــ ــــــــــ در قلب من کمین کرده غم رهایم نمیکند ... کاری با او ندارم نمیدانم چه میخواهد از جانم ... هر روز و هرشب ، هردم تلنگر میزند برجانم ... عجب بختکی است انگار او مروارید و من مرجانم ... آخ از دست او اشتباهی کردم در زمان جوانی ... حال بهانه ای شده در تمام مراحل زندگانی .... کاش یارم معرفت غم را داشت ... کاش مث غم از احوال من خبر داشت ... چه سود اکنون او در آغوش دیگری .... و من تارک دنیا و شادیهایش شدم ...