صبح رسيد،نور خورشيد صورت آقاي ديوانه را نوازش ميداد...
نشست لبه حوزچه وسط پارك... پاهايش را داخل آب فرو برد... به صورت پسرك توي آب خيره شد...دريايي از غم توي چشم هاي پسرك موج مي زد....زير لب زمزمه كرد: هر كسي دو سه روزي شد يار من... پريد ميون حرف هاي خودش!...- چرا خودت نه؟! چرا هميشه ديگران؟؟؟....باز هم جنگ با خودش... مشتش را محكم زد توي دهن پسرك توي آب!....صورت پسرك توي آب متلاشي شد... اما باز توي هر تكه متلاشي شده از صورت پسرك حرف هايي موج مي زد....حرف هايي براي نشنيدن...حرف هايي براي شكستن... پاهاش رو از توي آب در آورد...قدم زنان توي پارك چرخيد....هجوم خاطرات....آلوچه... روسري.... ااااااااااااااه! نمي خوام! من ديگه بسته برام تحمل اينهمه درد! وايسا لعنتي! من نمي خوام با تو بچرخم... خسته شدم ازت!....
آنقدر دويد تا خسته شد... به پشت سر نگاهي كرد....اثري از خاطره ها نبود...
هوا نه ابري بود و نه آفتابي...گاهي آفتاب...گاهي ابر...برزخي برزخي! مثل آقاي ديوانه.