گفتم دوست را می دارند و هر آنچه لیاقت داشتن را داشته باشد عزیز است و چیزی که عزیز شد باید جان را فدایش کرد.
گفت: دیوانه شده ای؟ گفتم: اگر دیوانگی است آری.
سرش را پایین انداخت، لبش را می گزید، خیال کردم منظورم را فهمید. اضطراب سراسر وجودم را گرفت.
سرش را بالا گرفت و گفت: واضحتر بگو. مضطرب تر شدم اما خوشحال بودم، خوشحال از اینکه بعد از این همه وقت دیگر می توانم دردم را بگویم چشمانم را بستم و با دلهره فریاد زدم: خیلی دوستت دارم.
آرام چشمانش را بست و برای همیشه خاموش شد.