»»هر روز که از خانه بیرون می رفت، دعا می کردم که برنگردد««
دلم می خواست
یک روز بیایند و بگویند، مرده است (گردآوری : انجمن ناجی) چطورش مهم نبود، فقط می مرداما هر روز غروب می رفت و نیمه شب یا صبح خیلی زود برمی گشت. مثل روحی که شب از خواببرمی خیزد و براه می افتد.
کاری به کار من نداشت،اما حضورش، بودنش، فقط بودنش بدون هیچ کلامی، موجب آزارم می شد. بعضی وقت ها که چیزهایی راجع به آدم هایی مثل او از تلوزیون می شنیدم و یا جایی می خواندم از خودم می پرسیدم، چرا مردم راجع به چیزی که نمی دانند حرف می زنند. نه چیزی از من می دزدید و نه تا حالا کتکم زده بود. اما هر وقت که بود با خودش وحشت می آورد . رویاهای دوره کودکی دور و دراز می نمود و خاطرات کودکی ام مثل به یاد آوردن قصه های پریان می مانست. خودم را دیگر در آینه نمی شناختم. آن دختر بازیگوش و سر حال به زنی فرتوت با پلک هایی فرو افتاده تبدیل شده بود.هردقیقهوهرلحظه از خودم می پرسیدم: چطور اینطور شد؟چطور به اینجا رسیدم؟ جوابی نداشتم جوابی نبود