در این دنیا هیچکس به من نگفت بمان ولی من ماندم؛ ماندم و تکیه گاهی شدم برای خستگی دیگران. حالا خیلی خسته ام؛خیلی زیاد.خسته با چشم هایی که دیگر اشک هم نمی ریزد. تنها می دانم؛باید تا همیشه آغوشی باشم برای دیگران بی آنکه کسی مرا در آغوش بگیرد. همه چیز می گذرد:فصل ها؛برف ها؛باران ها من اما همچنان ایستاده ام چون پرنده ای که بال هایش شکسته است (گردآوری : انجمن ناجی) دیگر چه فرقی می کند که بخواهم بروم یا بمانم؟