دانه های بلور می نشیند در این دو دیده ی بی فروغ
و کلام مادر بزرگ می پیچد در این ذهن خسته
و می چکاند بلورین دانه ها را بر روی زمین تنگ و تاریک
"آه دخترکم!
همیشه اشکهایت نشانه ی غم و پژ مردگی نیست
این بلورین دانه ها می برد... می شوید غبار را ازقاب عکس خیالی او
و تداعی میکند صدایی که هر گز نشنیدی
و تصویری که ندیدی و هنوز چشم به جاده داری پراُمیـــــــــــــــــــــــــــد"
مخفی :
برگرد
تا دوباره بازی کنیم
این بار تو چشم بذار
و من پشت سرت اینقـــــــــــــــــــــــدر می مانم
تا چشمانتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ را باز کنی
تا بفهمی...