یه روز از روزای شیرین خدا ،یه آق پسر به اسم بن جان ، تو یه جزیره به اسم فراندیزلوفر ، لایف می کرد .
قبلش شغلش کشتی داری بود !
ملوان کشتی بود ، توی موج خروشان دریای بی کران اقیانوس پهناور ، سکان داری می کرد ، عاشق دریا بود و صدای مرغابی ها غا غا غا ، شبها صدای باد هو هو ، لایفش همین بود و لاو ترین بود ، زدو یه شب طوفان شد
این شد اون سکان دار ، دل از دریا کندو کشتیش به گل نشست ، بوم بوم بوم ، رفتو ساحل نشین شد روزهای بد روزای درد روزهای سخت تر ازسخت و در کرد ، بنگ بنگ شلیک کرد به روزا ، گذشت گذشت گذشت تا که یک دختر شیطون
اومد تو ساحل بن جان ، تو جزیره فراندیزلوفر ، شروع کرد bahash حرف زدن ، پسر شد خدا ! دختر می گفت تو خدای منی تو وجود منی oh my god تو برای منی ! پسر هی می رفت عقب ،gilrs قدم جلو ، لی لی می رفت ، رفتو رفتو رفت تا دل پسره رو برد ، بهش گفت تو بیا با من دردو دل کن چیه با دریا حف می زنی من میشم ، سنگ صبور تو بگو هی تو بگو ، درام رام رام درام رام ، پسر ساده دل ما ، تیکه زد ، لمی داد ، دردو دل کرد ، یهو تو این حوالیا تو حین شنا کردن بن جان ، دختر یه جوری شد ، اون دختر که همیشه از عاشقی و عشق براش می گفت ، طوفانی شد کشتی بن جان دچار حادثه شد پسر شد ربط روانی یه عجق وجق عجب این بخت بدش اون که شاه شده بود حالا تو دخمه اسیره کوبیده شد یه دو سیخ کباب حسابی ! چربو چیلی .بن جان تیکه داده بود به چه چیزی عجیب تکیه گاه عجیبی شد یه افسرده ی نسناس شد یه مرد روانی پر اشکال چه بد حادثه ای ..... این داستان ادامه دارد