وطنش را دوست می داشت. آب و خاکش را هم. اما افسوس که در آن خاک ، گیاه دانایی نمی رویید و افسوس که آن آب عطش دانستن را برطرف نمی کرد.
گفت: باید رفت و باید گشت.
و چنین کرد.رفت تا از زیر سنگ و از پشت کوه، چیزی بیابد. اکسیری شاید. اکسیری تا بر این خاک بپاشد و بر آن آب بریزد.
***
اما چه تلخ بود وقتی که از سفر برگشت. وقتی که دانست وطنی ندارد. چه دردناک بود آن زمان که فهمید وطن آدمی، خاکی نیست که در آن به دنیا آمده است و زمینی نیست که خانه اش را بر آن بنا کرده است .
وطن آدمی آنجاست که عشق و کلمه و ایمان را حرمت می گذارند . اما او وطنی نداشت و بی وطنی ، مجازاتش بود.
بی وطنی ،مجازات هر کسی است که در جستجوی آبادی و در جستجوی دانایی است . و او مستوجب بی وطنی بود زیرا وطنش را آباد می خواست و مردمانش را دانا.
***
او برگشته بود و اکسیری داشت که از کویر سبزه زار می ساخت و از مانداب، چشمه سار.
اما هیچ کس چنین اکسیری نمی خواست (گردآوری : انجمن ناجی)
بی وطنی سخت است ، بی هم وطنی اما سخت تر.
و قرن هاست که او بی وطنی اش را به دوش می کشد و بی هم وطنی اش را می گرید.
قرن هاست که او در به در هفت آسمان و هفت دریا و هفت اقلیم است (گردآوری : انجمن ناجی) و قرن هاست که خدای آسمان و دریا و اقلیم ، دعایش را مستجاب نمی کنند.