«زن روز اینه نه اون عروسکها و دختر و زنهایی که به اسم زن روز قالبمون میکنن.»
با هم رفتیم اطراف سبزوار، گشت زنی توی یک دهِ کوچک. آنجا بود که چشم مان افتاد به یک پیرزن کشاورز. با مختصری آب و ملک و گوسفند، صبح تا شب آبیاری و وجین و چرای گوسفندها کارش بود. شوهرش مرده بود و زن، دست تنها، چند تا پسر و دختر را فرستاده بود سر زندگی شان. اول دوستم سر صحبت را با پیر زن باز کرد و همهی این حرفها را از زبانش کشید؛ بعد رو کرد به ما و با اشتیاق و سرخوشی گفت:
«زن روز اینه نه اون عروسکها و دختر و زنهایی که به اسم زن روز قالبمون میکنن.»
منبع : کتاب «علی شریعتی»، انتشارت میراث اهل قلم، ص76