دلِ من ، ای دلِ تنها ،چه صبورانه شکستی ! سر راهِ غمِ فردا ،چه غریبانه نشستی !
تو حق داری از بودن در میان آنانی که دیروز را فراموش کرده اند بنالــــــــــی!
حق داری مرا با گذشته ام مقایسه کنی و تفاوت هایم را به رُخم بکشی و به من، که گاهی از دستِ تو کلافه می شوم به صراحت بگویی که این در قرارمــــــــــان نبود!
من می دانم ، می دانم که باید مروری برآرزووآمالم داشته باشم .
آن ها که حالا به عنوان کاغذ باطله در ته صندوقچه یِ مغزم خانه کرده اند.
می دانم بد قول شده ام ، دیگر حتّی روزهای تعطیل هم فرصتی ندارم به دیدنت بیایم تا دمی درباغچه یِ معرفت قدم بزنیم!بدانم که از کرده ی خود چه سود برده ام؟
می دانم آن قدر تجدید آورده ام که باید دوباره پشت نیمکت های کلاس بنشینم
و باز صد ها بار بر تخته سیاه دلم بنویسم :خدا هست ،نور هست ،ایمان هست.
دل من! چه قدرخلوتِ گریه های پنهانی وغریبانه شیرین بود! آن ها که باعث شد من و تو یک بار پا به سرزمین نور بگذاریم و از آن به بعد ...
یادت هست همیشه می گفتی زندگی یک جادّه است ، جادّه ای خشک . امّا تو صاحب این جادّه ای.می توانی آبادش کنی ، می توانی در کنارش شهری بسازی. همیشه برایم از یک شهر نورانی می گفتی . می گفتی شک ندارم همه ی انسان ها اگر بخواهند مصمّم باشندمی توانند یک شهرِ نور"مدینه ی فاضله" برای خود بسازند.
دلِ من ! آمده ام دوباره مثل گذشته ها با هم سفری به شهرِ نور کنیم وبرای همیشه از صفحه یِ دل،هر چه بوی گناه می دهد را برانیم.همان جا که آدم هایش همیشه زنده هستند . همان جا که لاله زار است ، همان جا که همیشه شهدا را می دیدیم. می دانم شهدا از من دلگیرند.
دوست دارم باز بگویی تا سرزمین نور راهی نیست . دیدگانت را ببند می خواهیم جایی برویم که از دود و آهن و سیمان خبری نیست. می خواهیم جایی برویم که دیگر از سنگدلی ها ونامردی ها وبی مهری ها خبری نیست. دیگر از صدای بوق ماشین ها و هیاهوی آدم ها خبری نیست وآن قدرعطر وشمیم آن جا مستم می کند که نمی توانم و نمی خواهم که دیدگانم را باز کنم.
می ترسم ، می ترسم این ها همه خوابی بیش نباشند و اگر چشمانم را بازکنم دیگر در این شهر نباشم.
دل من ، یعنی می شود که روزی من هم پای در شهر نور بگذارم؟!
وخود را چون پرنده ای سبکبال، بدور از آلام روزگاروتعلّقات دنیوی در بوستانِ معرفت الهــــــــی بیابم ؟!