هر وقت هم كه پیش ما میآمد، میگفت: باید زودتر بروم،
میگفت: صبح رنگ خدا دارد، عشق بوی خدا دارد. چای، طعم خدا دارد.
میگفتیم: نگو، اینها كه میگویی، یك سرش كفر است و یك سرش دیوانگی.
اما او میگفت و بین كفر و دیوانگی میرقصید.
ما به ایمانش غبطه میخوردیم، اما میگفتیم: بگذار، خدا همچنان بر عرش تكیه زند، خدای ملكوت را این همه پایین نیاور و به زمین آلوده نكن. مگر نمیدانی كه خدا مُنزه است از هر صفت و هر تشبیه و هر تمثیلی.
پس زبانت را آب بكش.
او را ترساندیم، واژههایش را شستیم و زبانش را آب كشیدیم. دیوانگیاش را گرفتیم و خدایش را؛ همان خدایی را كه برایش گُل میفرستاد و با او قدم میزد.
و بالاخره نامی بر او گذاشتیم و شناسنامهای برایش گرفتیم و صاحبخانهاش كردیم و شغلی به او دادیم.
و او كسی شد همچون ما...
سالها گذشته است و ما دانستهایم كه اشتباه كردیم.
تو را به خدا!
اما اگر شما روزی باز مؤمن دیوانهای دیدید، دیوانگیاش را از او نگیرید، زیرا جهان سخت به دیوانگی مؤمنانه محتاج است!