می توانستم از نگاهت و برق نگاهت ذوق کردنت را ببینم.میتوانستم از صدای نفس کشیدنت و نوع ایستادنت ارامشت را حس کنم.می توانستم از لبخند کمرنگت رضایتت را حس کنم.وقتی همسرت روسری اش را جلوتر می کشید که صورت ارایش کرده اش را نگا ه های دور و برش ندزدندوقتی با دستمال رژلب قرمزش را پاک می کرد.و بی خیالی را در نگاه و خنده های بلند دامادی دیدم که دست زنش را گرفته و بدون شنل به سمت ماشین می برد... نویسنده: ریحانه ای با چادر خاکی