چند روزه خاطره بچگی ذهنم رو درگیر خودش کرده.کودکی شاید زیباترین قسمت زندگی آدم باشه.بی دغدغه زندگی کردن و آرامش اصلی ترین عاملشه به عنوان سوژه ای برای دلتنگی.
آنچه که از بچگی بیشترازهمه تو ذهنم مرور میشه چندتا سکانسه شامل بیدارشدن سرساعت هفت و خوردن یک صبحانه مفصل و عجله برای رفتن به حیاط برای سوارشدن سه چرخه،تاب بازی،درست کردن ظرف های گلی و دنبال پروانه ها دویدن اننتظارررسیدن برادرم از مدرسه.بعدشم وقت ناهار میشد و پس ازاون اصرار مامان برای اینکه یه ذره بخواب و نقشه هایی که درزهنم میچیدم که مثلا پاورچین جوری که مامان متوجه نشه بازدوباره برم پی بازی:-)
آن زمان من یک دخنر بچه 5-6ساله بودم که مدام درحال دویدن بود-انگارراه رفتن بلد نبودم-وباهربار شتاب گرفتن برای افزایش سرعتم دل خیلی ها میریخت:
یواشتر یواش...
به مامان میگفنم کتاب داستان بخون برام اما خیلی لذتی نداشت.باراول یادوم کل کتاب رو حفظ میکردم.نه همون قصه روباه و کلاغ رو بگو-آخه کدوم روباهی پنیر میخوره؟!اونم تکراریه و تمام قصه ها:-(
برم ظرف بشورم،قدم نمیرسه و مامان:برو بازی کن بعدا انقدر ظرف بشوری خسته شی و دوباره هیچ چیز پاسخگوی ذهن فعال و وجود پرانرژی ام نبود جز دویدن و دویدن و دویدن.
گاهی با خودم میگم نکنه تمام انرژی ات رو همون موقع مصرف کردی بچه جون که چراصرفه جویی نکردی:ِD
بعدازظهر نوبت برنامه کودک میشد و ساعت6 شبکه 2:مارکوپولو که ازش میترسیدم ،خواندن نامه های بچه ها ونشان دادن نقاشی ها و اعلام آدرسو چندتا کارتون دیگه...
وخواب وسط بخش سریال شبانه.اما امروز دیگه اون آرامش کمرنگ شده.شبها هزاران خواب و خیال ذهنم را به به هرسو پرتاب میکند:-(
از اون سالها زمان زیادی نگذشته البته ار روی تقویم ولی خیلی دور به نظرمیاد!
من امروز آدم فردای روزهای کودکی ام.روزهایی که آرزویم بزرگتر شدن بود و من همینک آدم آرزوهای کودکی ام.
اما ...اما ...
آرامش روزهای کودکی درمیان برآورده شدن آرزوها گم شد.جایگزینش شد خستگی و خواب آلودگی و گاهی شکایت.گاهی میگویم انرژی ام را در کدام لایه زمان جاگذاشته ام؟خدایا آرامشم را کجا گم کرده ام؟
چندساله که آرزوم شده شبها پیش از خوابیدن فکرنکنم.فکرنکنم که چی روازدست دادم.فکرنکنم که آیا برای پیشبرد اهدافم انرژی کم نمی آورم؟من پراز دغدغه شده ام باتمام تلاشم برای فرار.شاید این راهش نیست؟!
و جرقه ای به ناگاه مرا به سمتی سوق میدهد که شاید همه اینها از ناامیدی می آید؟من همه چیزرا،تمام کائنات را تمام رویدادها را با وجود محدود خود برنامه ریزی میکمنم.انگار بدون اینکه بخواهم خدارا در ذهنم کمرنگ میکنم و همه اینهابه من نشان میدهد که آرزوی کودکی ام اشتباهی محض بوده است (گردآوری : انجمن ناجی)
کودکی همه چیزبود.کودکی اعتقاد و اعتماد به خدابود.کودکی فاصله اش از این دنیایی بودن کم بود.من دربزرگسالی این دنیایی شده ام.تمام دغدغه ام از مثلا بزرگ شدنم است (گردآوری : انجمن ناجی)این که همه چیزرا بامنطق انسانی بسنجم این تمام سر ازمیان رفتن آرامش من است (گردآوری : انجمن ناجی)
میخواهم تجربه چندسال اخیررا تکرارنکنم.برنامه ریزی میکنم چون زمینی ام اما تمام کائنات و مخلوقات و ازهمه مهمتر خالق را در صدر قرار میدهم و یابه عبارت بهتر :
کودکی ام مرادر آغوشت پذیزاباش.میخوام آرامشم رابیشتر کنم.بازهم پای کودکی به میان می آید.
همه زشتی هارا هرچند کوچک و هر چند عادی ممنوع میکنم.ذهن من تحمل نبخشیدن و کینه،تحمل هیچ منکری راندارد.جای همه رابه نفع زیبایی ها خالی میکنم.ذهنم رابی رنگ میکنم بی رنگ بی رنگ:-)))))