به همین راحتی فکر نکردی چقدر تنهای میتونم اذیتم کنه
تو عاشق مامان بودی درسته
ولی ما چی بابا/؟؟؟؟
ساعت 10 بود تو را با آمبولانس با ملحفه سفید آورده بودن
راحت شدی جان بابا
پروانه ها دور خانمان به رقص در آمدند
بابایی رفتی پروانه شدی
حالا ما مینشینیم جلوی پروانه ها اشک می ریزیم
آرزو میکنیم رو دستمو بنشینی
بابایی
بنشین
به مامان بگو بیاد بشینه یه لمس کوتاه یه بوی خوش برو به بهشت برو
بابا
خدایا بابام مهربون بود تو هم باهاش مهربون باش
بابا دلم برای خند هات تنگ شده بابا
نمیدونم چی بگم چی بنویسم که باورم بشه تو رفتی
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود …
ولی پدر .........
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمی بیند و نمی داند که چقدر دیگر میتواند بنویسد … ای خدای دگرگون کننده دلها ودیده ها