يادته هميشه نگاهت ميكردم و تو ميگفتي، چرا اين طوري نگاهم ميكني؟
معني نگاهمو ميدونستي؟
ميدوني تو نگاهت دنبال چي ميگشتم؟
چرا اون طوري بهت زل ميزدم و نگاهت ميكردم؟
تو نگاهم پر حرف بود، حرفهايي كه هيچ وقت دوست نداشتي بشنوي و هر وقت ميگفتم،
ميگفتي حرفشو نزن،...
آخه از شنيدنش ناراحت ميشدي...
ميگفتي خاطرات بد زندگيت رو برات زنده ميكنه!
ولي هيچوقت نفهميدم گناه من چيه كه بايد به آتيش بقيه ميسوختم، مني كه عاشقت بودم!
آخه تو هميشه خشك و تر رو با هم ميسوزوندي...
بگذريم...
هميشه با نگاهم بهت ميگفتم چرا، چرا، چرا، ما كه اين قدر همديگرو دوست داريم، نميتونيم با هم باشيم...
براي هميشه...
تا ابد...
چون ميدونستم راه من و تو به هم نميرسه و يه روزي از هم جدا ميشيم!!!
و اين خواست تو بود نه من...
دلم ميخواست زل بزنم بهت و نگاهت كنم چون هر بار كه ميديدمت ميترسيدم از اينكه شايد اين نگاه و اين ديدار آخرين نگاه و آخرين ديدارمون باشه و ديگه نبينمت...
راه ما راهي بود كه دير يا زود بايد از هم جدا ميشد، چون مقصدمون يكي نبود...
خودتم مطمئنم قبول داري...
غصه نخور عزيز دلم...
تو رو قسم ميدم به اون نمازي كه ميخوني غصه نخور...