اروم اروم لبخند زد...اول غم داشت نگاهش...خسته از دل سنگی ها
سخت بود اول براش...که دوباره بخنده...که از یاد ببره
اما اسون شد...دوباره لبخند زد...از یاد برد
اما از گنجینه خاطراتش نرفت...واسه همیشه همیشه ثبت شد
خاطرات یه گوشه از ذهنش جا خشک کرد...یه پتوی کلفت از خاک به روی خودش کشیدو به خواب رفت...یه خواب طولانی...
از دل هم نرفت...یه نقاشی محو از خودش حک کرد رو دیواره قلب با یه لبخند کم رنگ
درسته ما ادما فراموشکاریم...خیلی هم فراموشکاریم...اما خاطرات نه...
فوق العاده وفادارن...شاید دیگه حرف نزن...شاید سکوت کنن...شاید پنهون شن زیر غبار گذر ایام...اما هستن...جاودانه...همیشگی...ثبت میشن...حک میشن...قابلیت دیلیت شدن ندارن...اما میتونن پنهون شن...واین خیلی خوبه...این که هم هستن هم نیستن
ما ادم ها مجموعه ای عجیب از تموم احساساتیم...لحظه ای اشک لحظه ای لبخند...گاهی عصبانی...گاهی نهایت رضایتمندی...همه و همه اینها میگذره اما...
نه لبخند همیشگیه نه اشک...مدام در حال تعویض موقعیتن!تنها چیزی که جاودانه میشه از اینهمه تغییر خاطراتیه که به جا میذارن...خاطراتی که هیچ وقت پاک نمیشن...پس بیایم مراقب خاطراتمون باشیم...به اونهایی اجازه ورود بدیم که از یاداوریشون به وجد بیایم...خاطرات یار همیشگی ذهن و قلب ما هستن...تا اونجا که میشه خودمون انتخابشون کنیم
هر چند بعضی هاشون مهمونای ناخونده هستن!چاره ای جز پذیرششون نیست!اما خیلی ها هم رهگذرن...ماییم که به طرفشون میریم و...