بخون...شاید تو مخاطبم باشی... وقتی گناهی نداری...وقتی هیچ تقصیری نداری...
وقتی فقط تهمت می شنوی...وقتی ناعادلانه قضاوت می کنند...
وقتی ندانسته قاضی می شوند...وقتی تو از قبل محکومی... وقتی هرچه دلشان می خواهد می گویند...وقتی احترامت را نگه نمی دارند... وقتی از چیزی خبر ندارند...وقتی فقط ظاهر قضیه را می بینند...
وقتی پیش خودشان هرچه می خواهند فکر می کنند...وقتی از تو متنفر می شوند... وقتی به تو فحش می دهند...وقتی تمام خیانت ها و دروغ ها را به تو نسبت می دهند... وقتی دگر جوابت را نمی دهند...وقتی پشت سرت حرف می زنند... وقتی تو را تحقیر می کنند...وقتی دروغ گو صدایت می کنند... وقتی... فقط می نشینم و گریه می کنم..
سکوت می کنم...و وا می گذارمشان به خدایی که ...
کسی چه می داند چه می کشم...کسی چه می داند چه حالی دارم... وقتی سکوت می کنم...نه اینکه لالم...نه اینکه دلیلی ندارم...نه اینکه گناهان نسیت داده شده را قبول دارم...نه...فقط دلم می شکند از برداشت ها...از تهمت ها...و دگر برایم فرقی نمی کند...چه بگویم...چه نگویم...بی رحمانه ان پرده ی حرمتی که نباید می افتاد را انداختند
شاید هرکسی مخاطب من باشد... وقتی همه چیز را درون خودم می ریزم...وقتی خودم را خوب نشان می دهم... وقتی می گذرم از نابخشودنی ها...وقتی می بخشم هر ان چه که گذشته را.. وقتی بغض می کنم و شبانه میان تاریکی اشک می ریزم... وقتی می گویم خدایا هر ان کس را که به من بدی کرد ببخش... وقتی در بیست سالگی سالخورده می شوم...وقتی انتخاب می کنم تنها باشم برای همیشه... وقتی تصمیم می گیرم لال شوم...کر شوم...کور شوم... وقتی ناگزیر می شوم فقط یک جسد شوم...
می روم روی نیمکت همیشگی پارک... یک جمله را با خسته ترین صدای عمرم زیر لب می گویم " نمی دونم چرا تو زندگیم هی نمیشه...هی نمیشه...هی نمیشه... " و سردو سنگ و بی احساس زندگی ام را ادامه می دهم شاید تو مخاطب من باشی... همین.. انجمن ناجی