سربازی در گوشه ای از پارک کلاهش را روی چشمهایش کشیده تا فرداهای طلایی را خواب ببیند, مردی با ظاهری ژولیده و پلکهایی که شاید باز کردنشان هنر بزرگی باشد به تجربه فراموشی نشسته است,
سرنگی در آغوش جنازه ایی خمار و خنده های ویروسی زنی که در صدای ترمز اتومبیل گم میشوددلت می گیرید در همین حال افکار دیگری از جنوبی ترین کوره راههای تاریک ذهنت از راه می رسند;
تولد, مرگ, فلسفه حیات را در نمیابی و میان جبر و اختیار سرگردان میمانی, هر چه بیشتر می کاوی کمتر به نتیجه می رسی سنت مدرنیسم ولتر روسو سارتر و... هر انسان چار دیواری بی دیواریست باید از زنگار زندگی گذشت, باید از تاریک خانه تکرار برید باید از پشت به زندگی خنجر زد