پرنده گفت: "من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم!"
انسان خندید و به نظرش، این بزرگ ترین اشتباه ممكن بود!
پرنده گفت: "راستی، چرا پر زدن را كنار گذاشتی؟"
انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید...
پرنده گفت: "نمی دانی توی آسمان چه قدر جای تو خالی است ..."
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی كه نمی دانست چیست .
شاید یك آبی دور...
یك اوج دوست داشتنی!
پرنده گفت: "غیر از تو، پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر زدن از یادشان رفته است (گردآوری : انجمن ناجی) درست است كه پرواز برای یك پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نكند، فراموشش می شود!"
پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال كرد، تا این كه چشمش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد...