عابدي در نيمه هاي روز همانطور که در معبد قدم مي زد، پاي محراب مکثي کرد، ايستاد و نگاهيبه اطراف انداخت تا ببيند چه کسي براي دعا به آنجا آمده است (گردآوری : انجمن ناجی) چند لحظه پس از آن در پشتيباز شد و مردي را ديد که از راهرو به سمت پايين مي آمد. راهب تا مرد را ديد بر او اخم کرد کهچرا در طول اين مدت صورتش را اصلاح نکرده، لباسش مندرس، کتش پوسيده و نخ نماست (گردآوری : انجمن ناجی) مردزانو زد، تعظيمي کرد سپس برخاست و به راهش ادامه داد و رفت!روزهاي بعد هر روز ظهر اين قضيه تکرار مي شد تا اينکه يک روز که اين مرد با جعبه نهار در دستآمد، براي چند لحظه زانو زد. در اين هنگام شک عابد بيشتر شد و ترسش از اين بود که مبادا مرددزد باشد. بر آن شد که به سراغش برود و از او بپرسد که: اينجا چه کار مي کني؟!پيرمرد در جواب گفت: جايي در خيابان پاييني کار مي کند و وقت صرف نهار نيم ساعت است (گردآوری : انجمن ناجی) اووقت نهار را به دعا کردن اختصاص مي داد تا نيرو و قدرتي بيابد. او گفت: مي بيني که فقط چندلحظه مي مانم چون کارخانه از اينجا دور است، وقتي که اينجا زانو ميزنم با خدا صحبت مي کنم و اينچيزي است که مي گويم: "خدايا دوباره آمدم که بگويم از وقتي که با همديگر دوست شديم و توگناهانم را بخشيدي خيلي خوشحالم. من نمي دانم که چطوري بايد دعا کنم اما هر روز بهت فکرمي کنم، خدايا! اين منم جيم که امروز اينجا حضور يافتم"عابد احساس حماقت کرد! و به جيم گفت که کارت خيلي خوب است (گردآوری : انجمن ناجی) به او گفت که هروقتبيايي و دعا کني خوشحال مي شوم. جيم بايد مي رفت، خنديد و گفت: متشکرم و با عجله رفت.عابد پاي محراب زانو زد، کاري که قبلا آن را انجام نداده بود. قلب بي عاطفه اش نرم شد وبا گرماي عشق لبريز شد، اشک از چشمانش جاري شد و دعاي پيرمرد را در دلش تکرار کرد.يک روز ظهر عابد متوجه شد که جيم پير نيامده است (گردآوری : انجمن ناجی) وقتي که روزهاي زيادي سپري شد و ازجيم خبري نشد عابد کمي نگران شد. به کارخانه رفت و سراغ او را گرفت، خبردار شد که اومريض است (گردآوری : انجمن ناجی)پرسنل بيمارستان نگرانش بودند. اما جيم آنها را هيجان زده کرده بود. در طول هفتهاي که جيمبا آنها بود تغييراتي را در بخش بيمارستان ايجاد کرده بود. لبخندهايش فراگير شده بود وپاداشهايش افراد تغيير يافته در بيمارستان بودند. پرستار نمي توانست، درک کند که چرا جيم اينقدرخوشحال است، در حاليکه نه دسته گل، نه کارتي براي او فرستاده ميشد، نه تماس تلفني از کسيداشت و نه کسي به ملاقاتش مي آمد. عابد کنار تختش ايستاد و نگراني پرستار را به جيم انتقال داد.جيم پير متعجب شد با لبخندي زيبا لب به سخن گشود: پرستار اشتباه مي کند. او نمي تواند درک کندکه در تمام اين مدت هر روز ظهر او به اينجا مي آيد، ميبيني که، دوست عزيزم اينجا پايين تختم مي نشيند،دستم را مي گيرد و به من مي گويد: جيم دوباره آمدم که بگويم از وقتي که با هم دوست شديم و منگناهانت را بخشيدم خيلي خوشحالم. هميشه دوست دارم که دعايت را بشنوم، هرروز به تو فکر ميکنمجيم اين منم خداي عالميان که امروز اينجا حضور يافتم.