معشوق گفت:صدای تو نجیب است چو نجوای دل عشق اهورایی
به سمت آسمان رو کن
تو دستانت حلالی خاص ایجاد کن
کله پاچه گفت:دلت را به ویرانه قلبم کردم میهمان
همان قهوه همان فنجان که داشتم من در خزانه ی پنهان
سر کشیدی مهر آن لب شکسته فنجان
نگاهم بود به دستانت
به یادم ماند اثر هایش
ببوسم من بعدها جایش
معشوق: شب سردیست
دمادم اندیشه ی مطلق به سمت افق هایی به رنگ غم
شگفتا!!
در این سمفونی دل انگیز
اسطوره ای ساز
یکی عزمی بنیادی سر داد
کسی با چند چهره و رو
دم از خوبی و نیکویی سر داد
به اسم شب
به راز شب
یقینم!
نکند تو هم از تبار بدل کاران این زمانه باشی؟
کله پاچه:دلم را دیدی؟
فکر هایم؟
به یادت بودم و هستم؟؟
دیدی؟
چرا با اخم تو با یک کلام بی مهر تو
دل می پیچد به هم!
چرا با یک کلام پر مهرتو روزم طلایی می شود؟
ساده میگم از ته قلبی که خدا میداند.تو هم بشنو:
دوستت دارم
دریچه ی چشمان تو بسته است
روح تو اینجا نیست
غرق شدی در خواب
ستاره ای اینجا
آرزویش بودن در آسمان چشمان توست
معشوق:زمان به ساعت شعور خوابیده!
عقول به ضمن براهین ضمنی
به ادراک نابخردان خندیده!
دلم بی نهایت سودا دارد
تنم هزاران گرایش دارد
تنم به سویی می کشاند مرادلم هم گه گاه
گهی به خواهش های نفسانی
گهی به سمت های جورواجور!
میان کشمکش های این دو عقل است که تنها نظر دارد
کنش ها واکنش ها
بسیار
هزاران خواهش و سودا
بسیار
گهی چون مطربو گه رمال و گه شیدا همه از دم به حکم عقل، مات و ناکام!