ايستگاه طالقاني سوار مترو شده بودم، مي خواستم سعدي پياده شم،
مـترو هم خيلي شلوغ بود...
کم کم موج جمعيت منو برد به ته واگن...
مترو که رسيد به سعدي، اومدم برم ديدم سيلي از جمعيت جلومه...
هي از اين ور هي از اونور سعي کردم خودمو برسونم به در که يهو يه موج ديگه اومد، رفتم سر جاي قبليم، قطار حرکت کرد.
بغل دستيم گفت: ميخواستي پياده شي؟
گفتم: آره، ولي نتونستم.
خنديد و گفت: اينجوري نميشه، منم ايستگاه بعد پياده ميشم. نگاه کن ياد بگير و بيا دنبالم
رسيديم به ايستگاه، شروع کرد:
داداش
حاجي
آقا برو کنــــــــاااااار
دارم بالا ميااااااارم
اووووغ اوووووغ.........
يه لحظه تـَجلي حضرت موسي و عصاش رو ديدم
جمعيت از ترس به اينور اونور پرت ميشدند و جاده اي نوراني باز شده بود به بيرون