می خواستم از عشق بگم ولی دیگه روم نشد این واژه رو به زبون بیارم. چون انقدر آدمهای کوچیک و حقیر این واژه رو به زبون آوردن و به لجن کشیدنش که آدم حتی میترسه بهش فکر کنه دیگه چه برسه به اینکه به زبون بیاریش. آدمهایی که از عشق فقط نوشتن راجع بهش رو یاد گرفتن و بازی کردن باهاشو. آدمهایی که روزی ۱۰۰ دفعه عاشق میشن و به به و چه چه میکنن. آدمهایی که همش میخوان به بقیه بقبولونن که عاشقن ولی وقتی تو جریان عشقشون قرار میگیری فقط هوس میمونه و لذتهای حیوانی. آدمهایی که معنی این کلمه رو تا حد ... پایین آوردن و این دو کلمه رو با هم مساوی میکنن.
دیگه حتی خجالت میکشم بگم عاشق بودم. چون میترسم اونایی که فکر میکنن من عاشق بودم منم مثل بقیه ببینن. پس بهتره به جای این کار سکوت کنم و نگم که شاید زمانی عاشق بودم. پس بهتره خیلی هامون سکوت کنیم و به جای چرندیات نوشتن و دم از عاشقی زدن فکر کنیم که چقدر پستیم که معنای این کلمه رو انقدر پست کریم.
من عاشق نیستم و اگر هم بودم صلاح در اینه که به زبون نیارم. چون آدمایی رو میبینم که هیچ وقت ادعا نکردن که عاشقن ولی با تمام وجود عشقشون رو به من ثابت کردن. هیچ وقت ادعا نکردن که من عاشقترینم ولی عشق واقعی رو به من نشون دادن نه یه هوس حیوونی رو. دوستت دارم