خط اولی گفت میتونیم خانه ای داشته باشیم در یك صفحه دنج كاغذ .
من روزها كار میكنم ، میرم خط كنار یك جاده دور افتاده و متروك شوم ، یا خط
كنار یك نردبام .
خط دومی گفت :
من هم میتونم خط كنار یك گلدان چهار گوش گل سرخ بشم ، یا خط كنار یك نیمكت
خالی در یك پارك كوچك و خلوت .
خط اولی گفت :
چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تكرار كردند :
دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند
دو خط موازی لرزیدند به هم دیگر نگاه كردند
و خط دومی زد زیر گریه
خط اولی گفت نه این امكان ندارد حتما یك راهی پیدا میشه .
خط دومی گفت شنیدی كه چی گفتند !!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هیچ راهی وجود ندارد، ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه
خط اولی گفت : نباید ناامید شد .
ما از صفحه خارج میشیم و دنیا را زیر پا میذاریم . بالاخره كسی پیدا میشود كه مشكل ما را حل كند.
خط دومی آروم گرفت و آن دو اندوهناك از صفحه كاغذ بیرون خزیدند از زیر كلاس درس
گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .
آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از كوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات كردند .
ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میكنید .
فیزیكدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان كنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ،
دیگر دانشی بنام فیزیك وجود نداشت .
پزشك گفت : از من كاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل تركیب هستید . اگر قرار باشد با یكدیگر تركیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا كن فیكون می شود سیارات از مدار خارج میشوند كرات با هم تصادم می كنند
نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یك قانون بزرگ را نقض كرده اید .
فیلسوف گفت :
متاسفم ... جمع نقیضین محال است (گردآوری : انجمن ناجی)
و بالاخره به كودكی رسیدند كودك فقط سه جمله گفت :
شما به هم می رسید
نه در دنیای واقعیات!!!
آن را در دنیای دیگری جستجو كنید!
دو خط موازی او را هم ترك كردند و باز هم به سفرشان ادامه دادند
اما حالا یك چیز داشت در وجودشان شكل می گرفت .
« آنها كم كم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این كه به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فكر میكنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
یك روز به یك دشت رسیدند . یك نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میكرد
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا كنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه كاغذ بیرون می آمدیم
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .
نقاش فكری كرد و قلمش را حركت داد !
و آنها دو ریل قطاری شدند كه از دشتی می گذشت و آنجا كه، خورشید سرخ آرام آرام، پایین می