یک داستان فوق العاده زیباو جالب در مورد چرا شیطان به انسان سجده نکرد و فرعون
فرعون و شیطان....منتخی از بهترین داستان کوتاه در انجمن ناجی
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.(به تعبیری و این فقط دید شخص داستان گو یا قصه گو است )
RE: یک داستان فوق العاده زیباو جالب در مورد چرا شیطان به انسان سجده نکرد و فرعون
حضرت موسىٰ يک روز در تور سينا مشغول مناجات بود. ندا از طرف خدا آمد: 'يا موسي! با برادرت هارون، به جنگ فرعون برويد.'
[td]موسى گفت: 'خداوندا، تو روز به روز قدرت فرعون را زيادتر مىکني. آنوقت مرا به جنگ او مىفرستي؟ خودت مىدانى که قدرت من به فرعون نمىرسد.' ندا رسيد: 'يا موسي! من از دو خصلت فرعون، بىاندازه خوشم مىآيد. اين است که هنوز قدرتش را نگرفته ام. ـ 'خداوندا! اين دو خصلت فرعون کدام است؟' 'يا موسيٰ! يکى اينکه فرعون مادر پيرى دارد که از او مواظبت مىکند و جانش به جان مادرش وابسته است (گردآوری : انجمن ناجی) من از اينکار فرعون خيلى خوشم مىآيد. دوم آنکه فرعون مهمانخانهاى باز کرده که هر کس گرسنه باشد، مىآيد آنجا و خودش را سير مىکند. شيطان اين حرفها را شنيد و آمد سراغ فرعون. در زد. فرعون آمد پشت در و پرسيد: 'چهکسى در مىزند؟'شيطان گفت: 'تو چهطور خدائى هستى که نمىدانى اين طرف در کيست؟ در را باز کن. آمدهام راه و چاه را نشانت بدهم.'
فرعون در را باز کرد و ديد پيرمردى پشت در ايستاده. شيطان آمد و به دربار فرعون وارد شد. کمى گذشت و ديد فرعون دم به دم مىرود و به اتاق پهلوئى سر مىزند.شيطان پرسيد: 'اى فرعون. چه مىکني؟'فرعون گفت: 'به مادرم سر مىزنم.'
شيطان گفت: 'خاک بر سرت. مردم اگر بفهمند تو مادرى هم داري، همه از دور و برت پراکنده مىشوند. خدا که پدر و مادر ندارد.'
فرعون پرسيد: 'پس چهکار کنم؟' شيطان گفت: 'بهش سر نزن تا خودش بميرد.'
فرعون هم گوش به حرف شيطان داد و به مادرش سر نزد. مدتى گذشت و شيطان ديد از زيرزمين سر و صدا مىآيد.
شيطان پرسيد: 'اين سر و صدا که از زيرزمين مىآيد چيست؟'
فرعون گفت: 'زير اينجا، آشپزخانه من است (گردآوری : انجمن ناجی) هر کس گرسنه باشد، مىآيد و سير مىشود و مىرود.'شيطان گفت: 'خانهات خراب شود. مگر خدا هم آشپزخانه دارد؟ خدا از غيب به بندههايش روزى مىرساند. زود اين بساط را جمع کن، وگرنه همه از دورت پراکنده مىشوند.'فرعون دستور داد آشپزخانه را جمع کردند.
[/td]
و اين چنين بود كه فرعون همان فرصت را هم از خود دريغ كرد ...