امروز با خانواده رفته بودیم بیرون
بطور کاملا اتفاقی از نزدیکی محل قدیمی که در اونجا بدنیا اومده بودم و تا کلاس چهارم رد اونجا سپری کرده بودم گزشتیم
از همسرم خواستم که منو به کوچمون ببره
اصلا انتظار نداشتم قبول کنه چون محله شلوغی بود
ولی قبول کرد
باورتون نمیشه چقدر برام لحظات زیبایی زنده شد
برگشتم به 30 سال پیش
خدای من چقدر زود گذشته
مدرسه ابتداییمو دیدم
باورم نمیشد
هنوز حتی در مدرسه رو هم عوض نکرده بودن همه چی مثل همن موقع بود .همه چی
از همسرم خواستم که همون کوچه که مسیر مدرسه من به خانه بود رو بره
خدای من هه چی مثل قبل بود
انگار زمان تو اون محل متوقف شده بود
هیچ تغییری نبود
خونه ها حتی مغازه ها
همون جور که رد میشدیم منم تند تند خاطرات رو برای خودم مرور میکردم
تا به در خونه خودمون رسیدیم
همون بود
خود خودش
هیچی عوض نشده بود
حتی نوشته ای که منو برادرم با جوهر رو دیوار نوشته بودیم هنوز بود
کمرنگ شده بود ولی هنوز بود
یه کوچه باریک که یکطرف اون جوی آب کوچیک بود
چقدر ما تو این کوچه بازی کرده بودیم
جدا از تغییر نکردن محل با گذشت 27 سالی که ما اونجا رو ترک کرده بودیم یه مطلب دیگه هم خیلی برام تعجب آور بود و اینکه
این کوچه به این باریکی چطور اون زمان برای ما انقدر بزرگ بود
چطور ما تو این یک ذره جا اینقدر بازیهای جور واجور میکردیم
تمام فواصلی که اون زمان برای من خیلی طولانی بود الان چقدر کوتاه بود
تازه میفهمیدم که چرا وقتی مامانم به ما میگفت برید سر خیابون اصلی نون بخرید و ما گریه میکردیم که بابا این همه راه رو ما چطور بریم و مامانم با تعجب به ما نگاه میکرد که
مگه چقدر راه هست ؟
واقعا چند قدم خخخخخخخ
تقریبا یه نیم ساعتی تو محل بودیم
جاتون خیلی خالی
ب قول همسرم وقتی هم قیامت میشه و میمیریم وقتی به این دنیا نگاه میکنیم میبینیم که واقعا چقدر کوتاه بوده و کل عمر ما به اندازه یک روز از قیامت هم نبوده
و چقدر ما سرخوش بودیم