آقای احمدی بر روی صندلی خودش که روبروی زهرا بود نشست و با صدایی آروم گفت
-من نمیخواستم شما رو ناراحت کنم اصلا فکرش رو نمیکردم که سوالات من انقدر شما رو اذیت بکنه خواهش میکنم منو ببخشید
بعد با لحنی همراه با شوخی ادامه داد
ولی خیلی بدم نشد انگاری خیلی وقت بود گریه نکرده بودید
همچین رنگ و روتون باز شد
و شروع کرد به خندیدن
زهرا هم که حالا کمی سبک شده بود لبخند تلخی تحویل آقای احمدی داد
-خب خانم کاظمی از گذشته ها میگذریم و به حال میپردازیم
ببینید همونطور که قبلا هم گفتم من رشته ام گفتار درمانی هست ولی مراجع قبول نمیکنم پس زیاد تجربه عملی ندارم
پس خدا بداد شما برسه که موش آزمایشگاهی من شده اید
این رو گفت و خندید و بعد ادامه داد
نترسید شوخی کردم اونقدر هم بی تجربه نیستم
خب اول از مخارج حروف شروع میکنیم میخوام ببینم تو ادای کدوم حروف مشکل دارید
و.....
جلسات پشت سرهم میگذشتن
حس عجیبی تمام وجود زهرا رو گرفته بود
برای رسیدن روز کلاسش ثانیه شماری میکرد
وقتی زمان کلاسش بود آرامش عجیبی داشت
فضای اتاق ,بوی خاصی که همیشه محیط رو پر کرده بود
وآرامشی که در نگاه آقای احمدی بود
یه جور اعتماد عجیب هم به استادش پیدا کرده بود
و عشق به استاد, (خب زهرا الان یه دختر بالغ بود و دارای حس گرایش به جنس مخالف
که این حس کاملا طبیعی ومربوط به این دوران بود)
زهرا تمام اوقاتش رو با خیال احمدی میگذروند
عشق به احمدی نگاه تازه ای برای اون به زندگی ایجاد کرده بود
طول روز صحبتهای احمدی ,حرکاتش و تکه کلاماش فکر زهرا رو به خودش اختصاص داده بود
بله دخترک ما درگیر عشقی شده بود که میدونست دست نیافتنی است ,ولی این حس رو دوست داشت
از بعد مرگ زری و مادرش تا این اندازه به کسی دل نبسته بود
تمام بدخلقی های احمدی هم براش جذاب بود
فقط هر از چندگاهی که احمدی اونو به خاطر کم کاریهاش دعوا میکرد دلش میشکست
ناراحت میشد ن بخاطر دعوای احمدی بلکه بخاطر اینکه نکنه احمدی داره اونو به زورتحمل میکنه
آقای احمدی هم خیلی سنگین و با وقار وبدون هیچ شوخی و کاملا جدی جلسات روبرگزار میکرد
(تو پرانتز بگم زهرا با تمام این عشقی که به احمدی داشت هیچ وقت خارج از حدودش رفتار نمیکرد
و همیشه دختری سنگین و با وقار بودو به گونه ای رفتار میکرد که هیچ کس حتی به ذهنش نمیرسید که
زهرا عاشقی دلسوخته باشه)
جلسه 25 بود
زهرامثل همیشه با انرژی زیاد در موسسه حاضر شد یه 20 دقیقه ای زود رسیده بود
تو سالن انتظار نشسته بود تا ساعت کلاسش برسه
چندتا از مادرها هم اونجا نشسته بودن و منتظر تموم شدن کلاس بچه هاشون بودن
زهرا سرش به موبایلش گرم بود که خانم منشی سر صحبت رو با زهرا باز کرد
-خب خانم کاظمی انشالله که ایندفعه از استادتون راضی هستید؟
زهرا خیلی معمولی جواب داد
بله خیلی خوبه و من راضی هستم
منشی رو کرد به یکی از مادرها و گفت
خانم بیات شما چند جلسه هست که دارید میاین اینجا؟
خانم بیات جواب داد فکر کنم 18 جلسه باشه معلم بچه ام گفته که فقط 2 جلسه دیگه بیارم دیگه کافیه و فقط باید تو خونه باهاش تمرین کنم
منشی ادامه داد
بچه شما اصلا توانایی صحبت نداشت درسته؟و همکاری هم نمیکرد درسته؟
خانم بیات جواب داد بله درسته
منشی رو کرد به زهرا و گفت
خانم کاظمی ببینید بچه این خانم اصلا توان صحبت نداشت و تازه همکاری هم نمیکرد الان جلسه 18 هست
ماشالله چقدر خوب حرف میزنه
پس چرا انقدر جلسات شما طولانی شده؟
الانم که دارید صحبت میکنید من پیشرفتی آنچنانی تو شما نمیبینم
تازه آقای مدیر گفتن یه دوره دیگه هم برای شما کلاس بزاریم
من نمیدونم چرا انقدر کلاسهای شما داره دنباله دار میشه؟
زهرا با بی تفاوتی جواب داد
حتما اقای احمدی اینطوری صلاح دیدن
خانم بیات در جواب زهرا گفت
وا چه صلاحی خانم یعنی شما اصلا پیگیری نمیکنید که چرا انقدر جلساتتون زیادشده؟
زهرا گفت
نه خب ایشون بهتر میدونن ایشون استاد هستن ن من
یکی دیگه از مادر ها رو کرد به زهرا و اشاره کرد که زهرا سرش رو ببره جلو
بعد آروم در گوش زهرا گفت کلک پول هست حواست باشه
زهرا جواب داد
ن فکر نمیکنم آقای محترمی هستن اصلا اهل این حرفها نیستن
ولی اون خانم ادامه داد
عزیزم محترم و غیر محترم نداره زندگی خرج داره
تو که همه چی رو سپردی دست خودشون, بیخیال تعداد جلسات هم هستی ,خب چه کیسی بهتر از تو!
زهرا اخمی کرد و از جاش بلند شدکه از سالن بره بیرون که خانم منشی گفت:
خانم کاظمی خواهرانه میگم به نظر منم تعداد جلسات شما خیلی خارج از عرفه باز خودتون میدونید
زهرا سرش رو انداخت پایین و از موسسه خارج شد
بیرون ایستاده بود که آقای احمدی رو سوار بریک ماشین شاسی بلند از اون گرونها دید
تا اون موقع نمیدونست و حتی کنجکاوی هم نکرده بود که آقای احمدی با چه وسیله ای میاد یا اصلا وسیله داره یا ن
امان از وسوسه!!
احمدی ماشینش رو پارک کرد و به سمت موسسه اومد با دیدن زهرا بیرون در تعجب کرد
زهرا با همون متانت همیشگی سلام کرد
احمدی جواب سلامش رو داد و اون رو به داخل راهنمایی کرد
سر کلاس زهرا خیلی حساس شده بود
اون روز کلاس اصلا برای زهرا مکان آرومی نبود
دچار وسواس شده بود
یکم رو رفتار آقای احمدی دقت کرد
دید خیلی بیحوصله و خواب آلود هست و اصلا با انگیزه باهاش کار نمیکنه
زهرا گفت :
-ببخشید من تا چند وقت دیگه باید بیام؟
-تو این ماه این جلسه آخره برای ماه بعد شما هفته ای 2 روز بیایید تا ببینیم پیشرفت شما چطوری میشه
با این جواب انگار آب سردی رو سر زهرا ریختن
یهو زهرا خودش رو باخت
یعنی حرفهای اون خانم درسته؟یعنی الان من شدم یه منبع درآمد برای این آقا؟
دیگه زهرا از اون لحظه به بعد هیچی نمیفهمید
هی اتفاقاتی که در جلسات مختلف افتاده بود رو مرور میکرد
یادش میومد یکسری از جلسات رو که به آقای احمدی پیشنهاد داده بود که کلمات بیشتری رو تمرین کنن
و احمدی بهانه آورده بود که فشرده میشه و برای زهرا سخت میشه
یا جلساتی که زهرا اصرار بر عبور از کلماتی رو داشته و احمدی قبول نکرده
خلاصه کل این کلاس به مروجلسات گذشته در
کلاس که تموم شد زهرا خیلی سرد خداحافظی کرد و از موسسه زد بیرون
دخترک ما خیلی بهم ریخته بود
شاید از دید من و شما حرف مقداری پول بود ولی از دید زهرا شکستن و از بین رفتن یه اعتماد و یه عشق بود
زهرا از اینکه از اعتمادش و سادگیش سواستفاده شده بود داشت دیوونه میشد
انقدر این ظربه برایش سنگین بود که نتونست جلوی خودش رو بگیره و رفت تو یه پارک کنار حوض نشست
مشت مشت آب روی سر وصورت خودش میریخت و های های گریه میکرد
یه جوری که حتی توجه چند نفر رو هم به خودش جلب کرد ولی حالش طوری بود که اونا ترجیح دادن که مزاحمش نشنو اونو به حال خودش رها کردن
هی خودش رو سرزنش میکرد
خب حق هم داشت بتی که برای خودش ساخته بود الان پیش چشمش شکسته بود
حس میکرد از سادگیش سواستفاده شده و این داشت دیوونش میکرد
هی با خودش این جملات رو تکرار میکرد
-وای خدای من,من چقدر احمق بودم
کسی که من انقدر عاشقش شده بودم تا الان داشته به چشم یه کیف پول به من نگاه میکرده؟
خدای من ,یعنی چقدر تو دلش به من میخندیده وقتی منو انقدر مطیع میدیده؟
وای ,کسی که انقدر برای من محترم بود انقدر آدم پستی از آب در اومد؟
خدا پس به کی ,به چی,میشه اعتماد کرد؟
دخترک ما این جملات رو میگفت و گریه میکرد
یه دو ساعتی زهرا تو پارک موند و با خدا گله و گله گزاری کردتا یکم آروم شد
دیگه باید میرفت خونه چون اهل خونه نگران میشدن و درضمن میدونست با گریه هیچی درست نمیشد
یکم لباسشو مرتب کرد و به سمت خونه حرکت کرد
زهرا اون شب رو به بدترین وجه ممکن سپری کرد
یه حس تنفر یه حس خیلی بدی تمام وجودش رو گرفته بود
فردا اول وقت اداری به موسسه زنگ زد و کلیه کلاسهاش رو کنسل کرد
آقای احمدی با شنیدن انصراف زهرا از ادامه کلاسها خیلی متعجب شد
شماره زهرا رو از پرونده دراورد و باهاش تماس گرفت
-الو سلام خانم کاظمی خودتون هستید ؟منم احمدی
-سلام بله شناختم بفرمایید
-خانم کاظمی شنیدم کلاسهاتون رو کنسل کردید چرا؟ما که خوب داشتیم پیش میرفتیم موردی پیش اومده؟
-نخیر اصلا
-پس علتش؟
-فکر میکنم دیگه نیازی نباشه, تا همین اندازه برام کافیه وکارم راه میافته
-کارتون راه میافته؟؟منظورتون رو متوجه نمیشم؟
-منظوری تو صحبتهای من نیست ,فقط دیگه لزومی برای ادامه کلاسها و زحمت دادن به شما نمیبینم ,
ببخشید من کار دارم باید برم اگر امری ندارید من برم
-جواب شما منو قانع نکرد ,دلیل منطقی نیاوردید ,با اینحال خودتون صاحب اختیارید ,مزاحمتون نمیشم ,خدانگهدار
-خدانگهدار
زهرا در طول مکالمه بغضش رو نگهداشته بود که البته کاملا از روی صدا مشخص بود
بعد از قطع تلفن این بغض ترکید و حدودا یه 15 دقیقه ای ادامه داشت
زهرا از اون روز دیگه زهرا همیشه نبود
دوست داشت همش تو رختخواب باشه
از رستوران هم یه یک هفته ای مرخصی گرفته بود
دختری که دائما در حال جوش و خروش بود و در جمع با اون حرف زدن نصفه و نیمش به هیچ کس مجال صحبت نمیداد حالا حتی برای موارد ضروری هم تا اونجا که میتونست از حرف زدن تفره میرفت
ممد اقا و سمیه خانم از این تغییر ناگهانی زهرا خیلی نگران شده بودن
هرکاری میکردن که خودشون رو به زهرا نزدیک کنن تا بتونن از ماجرا سر در بیارن ,ولی زهرا بهشون راه نمیداد
اصلا تو جمع نمیومد که بخوان باهاش سر صحبت رو باز کنن
زهرا تو خلوت خودش تمام جلسات رو موشکافی میکرد
حالا که حساس شده بود و اون عشق در وجودش به نفرت تبدیل شده بود, تمام حرکات ,صحبتها
براش مفهوم عکس پیدا کرده بود
اوایل یکم با خودش کلنجار میرفت که ن من اشتباه میکنم و قضیه به این صورت که من فکر میکنم نیست
و آروم میشد
ولی از اونجا که وقتی قراره تو داغون بشی همه کائنات دست به دست هم میدن برای رسیدن به این مهم
حالا زهرا دائما با متخصصین گفتار درمانی برخورد میکرد و فرصت پیش میومد که ازشون سوال کنه واونها هم
از تعداد جلسات انتقاد میکردن
خلاصه اونقدر این روند ادامه پیدا کرد که برای زهرا مسجل شد که سواستفاده در میان بوده
و خود این امر نفرتش رو شدیدتر میکرد
تقریبا یه دو ماهی از اون ماجرا گذشت
زهرا یکمی بهتر شده بود ولی هنوز تا قبلش خیلی فاصله داشت
و همچنان هیچ تلاشی برای صحبت کردن از خودش نشون نمیداد
تا اینکه یه روز
وقتی زهرا توآشپزخانه رستوران مشغول رسیدگی به خورشت قیمه بود رییس رستوران اونو به دفترش خواست
چیز عجیبی نبود معمولا وقتی مشتری سفارش خاصی داشت زهرا روکه الان دستیار آشپز بود مدیر صدا میکرد که سفارش رو بگیره وغذارو طبق سفارش مشتری آماده کنه
آخه رستورانی که زهرا اونجا کار میکرد سفارش بیرون بر هم داشت
زهرا از پله های آشپز خانه بالا اومد و به سمت اطاق مدیر رفت نزدیک اتاق مدیر بوی آشنایی به مشامش رسید
بویی که برای زهرا همراه با آرامش بود
-ن امکان نداره
فقط اونکه از این ادکلن ها به خودش نمیزنه!
در اتاق مدیر روباز کرد
چشماش داشت از حدقه میزد بیرون
پاهاش سست شدن تمام اعضا و جوارح بدنش شروع کردن به لرزیدن
نمیدونست چرا ولی تمام وجودش پر از استرس شد
اقای احمدی هم با دیدن زهرا متعجب شده بود
باورش نمیشد
زهرا
رستوران
دستیارآشپز
مدیر رستوران که از آشنایی زهرا و اقای احمدی اطلاع نداشت فکر کرد تعجب احمدی به خاطر
سن کم زهرا هست
برای همین شروع کرد به توضیح دادن که
-جناب احمدی نگران نباشید این خانم کاظمی ما درسته کم سن و سال هستن ولی تجربه زیادی تو آشپزی دارن
ایشون از 11 الی 12 سالگی تو آشپزخونه رستوران بودن اصلا تو آشپز خونه رستوران بزرگ شدن
بیشتر وقتا که سر اشپز ما نیست و کار داره خانم کاظمی سرآشپز هستن و تا الانم هیچ مشتری ناراضی
از رستوران ما بیرون نرفته من کار ایشون رو تضمین میکنم
مدیر همینجوری پشت سر هم مسلسل وار از زهرا تعریف میکرد و زهرا همچنان چشم به زمین دوخته بود وساکت
آقای احمدی حرف مدیر رو قطع کرد و گفت
-جناب مدیر سن وسال مهم نیست مهم دست پخت هست که آوازه غذای رستوران شما من و همکارانم رو به اینجا کشونده
و بدون اینکه حرف اضافه ای بزنه رو کرد به زهرا و گفت
-خانم کاظمی ما قراره یه جشن کوچیک تو موسسه توانبخشی خودمون برای بچه ها و والدینشون بگیریم
چون بچه ها بیشترشون بیمار هستن من و همکارانم تمایل داریم یکمی تغییرات در غذاها داده بشه
مثلا برنج بچه ها بیشتر پخته بشه و گوشت غذا نرمتر باشه و....
آقای احمدی شفارش میداد و زهرا بدون هیچ حرفی تند تند یادداشت میکرد
فقط یه چندجایی مجبور شد که سوالهایی بپرسه که همون پرسیدن ها احمدی رو سخت متاثر کرد
زهرا سنگینی نگاه احمدی روقشنگ احساس میکرد برای همین
دستهاش موقع نوشتن شفارشات اونقدر میلرزید که حتی مدیر هم متوجه شدو گفت :
خانم کاظمی حالت خوبه ؟ زهرا سرش رو بالا اورد و به آقای احمدی نگاه کرد
چند لحظه نگاهشون بهم گره خورد
خدایا چقدر دلش برای این چشمها تنگ شده بود
اصلا دوست نداشتن نگاهش رو منحرف کنه ولی مدیر رستوران بهش زل زده بود برای همین
زهرا مجبوری سرش رو پایین انداخت
و گفت لطفا ادامه بدید مینویسم
زهرابعد گرفتن سفارشات خداحافظی کرد و از اتاق مدیر خارج شد
به پله ها که رسید دیگه نتونست روپاهاش بایسته به دیوار تکیه داد و نشست
تمام اعضای بدنش میلرزید
شعله عشق و نفرتی که با زحمت تمام مثلا در وجودش خاموش کرده بود
دوباره شعله ور شده بود
قلبش اونقدر تند میزد که اگر کسی کنار زهرا مینشست صدای قلبش رو میشنید
اشک تو چشمای زهرا حلقه زد
وای خدای من خودش بود ,خود خودش ,اصلا فکرشو نمیکردم که بتونم دوباره ببینمش
خدایا چرا دوباره منو اونو سر راه هم قرار دادی , تازه داشتم آرامش قبلم رو پیدا میکردم
قطرات اشک بر گونه هاش غلطید
خدای من ,من دوسش دارم , با تمام ناراحتی که ازش تو دلم دارم ,ولی بازدوسش دارم
خدایا من ,من ,من دوسش دارم
خدایا
من دروغ گفتم ,من ازش متنفر نیستم ,من دیوونشم ,من عاشقشم.
داریوش از پله ها داشت میومد بالا که زهرا رو دید
خانم کاظمی چی شده؟ حالتون خوبه؟ چرا رنگتون پریده؟
مدیر چی بهتون گفت؟خانم کاظمی ؟
زهرا اشکاشو پاک کرد و لبخند تلخی زد و گفت:نگران نباشید, فکر کنم قند خونم افتاده ,یکم بشینم بهتر میشم
داریوش رفت و از آشپزخونه یه لیوان آب قند آورد و به زهرا داد که بخوره
آقای احمدی بعد از مشخص کردن روز و ساعت تحویل غذا از رستوران خارج شد
وقتی سوار ماشین شد سرش رو روی فرمان گذاشت
سوالهای زیادی فکرشو مشغول کرده بود
چرا باید دختری که انقدر برای بهبودی علاقه نشون میداد ,یهو درمانش رو رها کنه؟
چرا این دختر بعد از رها کردن درمان انقدر وضع کلامیش باید خراب بشه؟
من فکر کردم از آموزش راضی نبوده و رفته یهجای دیگه .پس رفتش چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
چرا باید این دختر از 12 سالگی کارگر رستوران باشه؟
و....
ماشین رو روشن کرد و به طرف موسسه رفت وقتی به اونجا رسید پرونده زهرا رو درآورد و آدرس و شماره تلفن خونشون رو یاد داشت کرد
مصمم بود که مشکل زهرا رو بفهمه و حل کنه
برای همین با اون شماره تماس گرفت
-الو الو سلام
-سلام بفرمایید
-ببخشید من احمدی هستم و از موسسه توانبخشی تماس میگیرم میخواستم با جناب کاظمی صحبت کنم
-شرمنده تشریف ندارن, سر کار هستن, امرتون
-میخواستم با خودشون صحبت کنم ,میشه شماره محل کارشون رو به من بدید؟
-بله خواهش میکنم ,یادداشت بفرمایید....
-تشکر خدانگهدار
-خدا نگهدار
بعد این مکالمه سوالهای جدیدی برایش پیش اومد و با خودش فکر کرد
خب پس زهرا پدر داره ,پس چرا باید بره سرکار, اونم از 12 سالگی؟
اصلا چرا تو این مدتی که زهرا به موسسه میومد هیچ کدوم از والدینش به اونجا مراجعه نکردن؟
اصلا همون سوال همیشه گی
حالا که این دختر خانواده داره ,چرا خانوادش زودتر برای بهبودی زهرا اقدام نکردن؟
و ...
گوشی رو برداشت و با شماره ای که یاداشت کرده بودتماس گرفت
-الو سلام
-سلام علیکم بفرمایید
-من احمدی هستم از موسسه توانبخشی جناب کاظمی هستن؟
-بفرمایید ,خودم هستم
-میخواستم سوالاتی در رابطه با دخترتون از شما بپرسم
-دخترم , اون که الان 2 ماه میشه که نمیاد موسسه
-بله میدونم , درهمین مورد میخواستم باشما صحبت کنم
-بفرمایید در خدمتم
-ببخشید ترجیح میدم حضوری خدمتتون برسم , امکانش هست؟
-نگرانم کردید مشکلی پیش اومده؟
-ن نگران نباشید , میرسم خدمتتون توضیح میدم , میشه لطف کنید آدرس رو بفرمایید؟
-بله یادداشت کنید....
-تشکر تا یک ساعت دیگه هستید که ؟
-بله هستم , تشریف بیارید
-پس تا یک ساعت دیگه , خدانگهدار
-خداحافظ
بعد از قطع تلفن سریع سوار ماشینش شد و ب راه افتاد, باید تا یکساعت دیگه سر قرار میرسید
با وجود خیابونهای شلوغ جایی برای ریسک کردن نبود
ممد اقا بعداز قطع تلفن نگرانی عجیبی به سراغش اومد
پیش خودش گفت:
چرا باید بعد 2ماه تازه مدیر موسسه دنبال من باشه که با من صحبت کنه ؟
چه مسئله ای هست که نمیتونست تلفنی بگه و باید حضوری مطرح کنه ؟
خدایا بخیر کن
و شروع کرد به صلوات فرستادن
یه چند باری به سراغ تلفن رفت که به زهرا موضوع رو بگه ولی هر بار منصرف شد
بخاطراضطرابی که تو دلش بود نمیتونست یه جا بشینه , برای همین جلوی مغازه قدم میزد
هر از چند گاهی هم به داخل مغازه میومد و به ساعت نگاه میکرد و یه آه میکشید و میگفت:
این ساعت لعنتی هم که انگار وایساده و حرکت نمیکنه
پس چرا نمیاد؟
تو همین احوال بود که یه پراید سفید جلوی مغازه ایستاد
ویک جوان رعنا از اون پیاده شد
ممد اقا سریع رفت جلو و گفت :آفای احمدی؟
-بله من هستم , سلام
-سلام پسرم , خوش اومدی بفرمایید تو
ممد آقا اقای احمدی رو با احترام به داخل مغازه هدایت کرد و براش یه صندلی اورد بعد رفت و یه چهار پایه هم برای خودش اورد و روبروی احمدی نشست
بعد بدون هیچ معطلی گفت:
خب پسرم با من کار داشتید من درخدمتم , راستش بعد از تماس شما من خیلی نگران شدم ,
آخه 2 ماه میشه دختر من دیگه نمیاد موسسه و حالا شما بعد این مدت تازه میخواین با من صحبت کنید؟
اگر میشه لطف کنید و منو از نگرانی در بیارید چی شده که شما تازه الان پیگیر شدید؟
با این حرف ممد آقا تعجب احمدی بیشتر شد , چرا باید اینقدر یه پدر از پرسیدن چندتا سوال نگران بشه؟
احمدی سر صحبت رو اینجوری باز کرد که:
حق با شماست جناب کاظمی
واقعیتش اینه که دختر خانم شما یکی دوباری قصد داشتن بخاطر راضی نبودن از کیفیت کار درمانگرها
از شرکت در ادامه کلاسها انصراف بدن برای همین وقتی که دیگه نیومدن به موسسه
من انصراف ایشون رو گذاشتم به حساب دلایل قبل و فکر کردم ایشون به مرکز دیگه ای مراجعه کردن
چون انگیزه وتلاش ایشون برای بهبودی خیلی زیاد بود
تا اینکه امروز بطور کاملا اتفاقی با ایشون روبرو شدم و متوجه شدم که وضعیت کلامیشون خیلی بدتر
ازقبل شده همین دلیلی شد برای اینکه کنجکاو بشم و بخوام باشما صحبت کنم
احمدی ادامه داد
خب میتونم سوالاتم رو از شما بپرسم
ممد آقا با صدایی که توش پر ازغم بود جواب داد بفرمایید
-واقعیتش وقتی امروز صاحب رستوران به من گفت که زهرا خانم از بچگی در رستوران کار کردن
من فکر کردم که دور از جون ,شما فوت کرده اید و دخترشما مسئول تامین مخارج خانواده هست
و علت پیگیری نکردن بیماریش هم همین بوده ولی وقتی باشما صحبت کردم این ابهام برام ایجاد شد که
پس علت کار کردن دخترتون , ادامه تحصیل ندادنش و اینکه انقدر دیر به فکر درمان افتادید چیه؟
و اینکه چرا باید زهرا خانم بعد از قطع کلاسها ن تنها به وضع قبلیش بلکه بدتر ازقبل بشه؟
که من فکر میکنم یکی از دلایلش میتونه این باشه که
هنوز علت بوجود آورنده این مشکل از بین نرفته و داره دربرابر بهبود دخترتون مقاومت میکنه
چون درطول درمان هم با توجه به تلاش دخترتون ,روند بهبود خیلی کند بود
احمدی همینطوری که صحبت میکرد, منتظر یه عکس العمل یا حتی یک کلمه از طرف ممد آقا بود
ولی دریغ از یک کلمه
آقای احمدی رو کرد به ممد آقا و گفت شما نمیخواید به من جوابی بدید؟
ممد آقا بعد از یه مکث چند ثانیه ای گفت
زهرا از بچگیش خیلی بزرگتر از سنش میفهمید برای همین دوست داشت خودش کار کنه
و مستقل باشه ,خب منو مادرش هم این امکان رو براش ایجاد کردیم
آقای احمدی یکم چپ چپ به ممد آقا نگاه کرد و گفت به نظر شما این جوابتون رو من باید قبول کنم؟
در همین هین یه پسر بچه اومد داخل مغازه و گفت
حاجی ایزدی مامانم گفت ما میتونیم از دستگاه کارت خوان شما قبض هامون رو پرداخت کنیم؟
ممد آقا با بیحوصلگی جواب داد: بله پسرم ولی الان ن بعد از نماز قبضاتون رو بیار
پسر خداحافظی کرد و رفت
ممد آقا رو کرد به آقای احمدی و گفت:
ببینید خود زهرا تا الان تمایلی برای حرف زدن نداشت تا اینکه یه شوک اون رو به حرف آورد
وقتی دید که میتونه چند کلمه حرف بزنه علاقه مند شد که بیاد گفتار درمانی
منو مادرش اصلا تمایل نداریم زهرا رو به کاری که علاقه نداره مجبور کنیم
ممد اقا وقتی این حرفا رو میزد , اصلا به صورت آقای احمدی نگاه نمیکرد چون میدونست که شاید
خودش بتونه دروغ بگه ,ولی چشماش نمیتونن
ممد آقا ادامه داد اصلا چرا با خودش صحبت نمیکنید؟
اون اگر خودش بخواد همه چی رو برای شما تعریف میکنه
ماشالله الان برای خودش دختر عاقل و بالغی شده و بد و خوب خودش رو خوب میدونه
ممد آقا درحال آوردن این بهانه ها بود که خدا به یاریش اومد
بله صدای اذان از مسجد محله در فضای کوچه پیچید
با آمدن صدای اذان ممد آقا حرف رو عوض کرد و گفت ببین پسرم به نظر من تو باید با خودش صحبت کنی
من شرمنده ام ولی الان وقت نمازه ,من باید مغازه رو ببندم
و از روی چهار پایه بلند شد
احمدی که دستگیرش شده بود اینجا کاسب نیست ,در جواب گفت:
حاج آقا ما هم بزرگ شده مسجد و هیاتیم
خب پس با اجازه منم با شما میام بریم مسجد و از اونجا از خدمتتون مرخص میشم
ممد اقا مغازه رو بست و به همراه احمدی به سمت مسجد حرکت کردن
طول مسیر فقط سکوت و سکوت
سر نماز با توجه به اینکه همه میدونن و یه قانون شده که
تمام گم شده ها پیدامیشه و تمام مسئله ها حل میشه و تمام نکات فراموش شده به خاطر آدمها میاد
یهو یه جرقه ای تو ذهن احمدی اومد
اون پسر بچه, وقتی اومد تو مغازه گفت حاج اقا ایزدی
ولی اون که به من خودش رو کاظمی معرفی کرد؟
دیگه احمدی از نمازش هیچی نفهمید
انقدر با خودش کلنجار رفت تا نماز تموم شد
سریع از ممد آقا خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد
و به سرعت خودش رو به مغازه ممد آقا رسوند
اولین کاری که کرد رفت سراغ مغازه بغلی ممد آقا و گفت:
-سلام ببخشید
-سلام بفرمایید
-ببخشید میخواستم بدونم شما تو این محل کاظمی میشناسید؟
-اووووم ن فکر نکنم بگوشم آشنا نیست
-مطمئن هستید؟
-والا ما فقط کاسبهارو میشناسیم و بعضی مشتریای قدیمی رو شاید جدید اومده تو محل ما نمیشناسیم
-ببخشید حاجی ایزدی قدیمی محل هستن
-بله ایشون یه 20 سالی هست که اینجاست
-ممنون .آهان یه سوال دیگه ,این حاجی ایزدی چندتا بچه داره؟
-والا تا اونجا که من خبر دارم یه پسر داره
-دختر نداره؟
نمیدونم تا الان از دخترش که حرفی نزده ,شاید داشته باشه
آخه حاجی ایزدی خونش که اینجانیست ,خیلی با اینجا فاصله داره
برای همین با خانوادش زیاد آشنا نیستیم , هرچی خودش تعریف کنه
-ممنون جناب
-خواهش میکنم , انشالله که برای امر خیر سوال کردید, درسته؟
-انشالله که خیر هست, لطفا چیزی به خودشون نگید
-روچشمم برو به سلامت
احمدی که حالا خیلی چیزا دستگیرش شده بود سوار ماشینش شد و از اونجا رفت
حالا احمدی فهمیده بود که زهرا اصلا دختر ممد آقا نیست
برای همینه که داره برای خودش مستقل عمل میکنه
وفقط پیش ممد آقا داره زندگی میکنه
ولی چی تو زندگی این دختر هست که انقدر داره اذیتش میکنه؟
آقای احمدی تصمیم گرفت بره رستوران و زهرا رو ببینه
وارد رستوران شد سر یه میز نشست
گارسون با یه دفتر چه اومد سر میز و گفت سلام خیلی خوش آمدید چی میل دارید؟
احمدی گفت :
راستش من امروز نزدیکهای ظهر اومدم و برای مجلسمون غذا سفارش دادم
چون تعریف غذای شما رو خیلی شنیده بودم
راستش پیش خودم گفتم بیام و خودم هم غذای شما رو تستی بکنم
از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن وبعد خندید
گارسون خنده ای کرد و گفت:
در خدمتم چه غذایی ازمنو مد نظرتون هست که بیارم تا تست کنید؟
احمدی گفت دست پخت خانم کاظمی رو میخوام ,هرچی باشه
گارسون جواب داد:
ایشون برای پختن غذای شب نبودن , ولی ظهر بودن
احمدی با تعجب پرسید:
یعنی ایشون اصلا شبها نیستن؟
گارسون جواب داد:
نخیر امروز حالشون مسائد نبود زودتر رفتن
ولی اگر شما تمایل دارید دست پخت ایشون رو تست کنید ,از ظهر غذا داریم ,اگر مشکلی نیست براتون سرو کنم
احمدی جواب داد:
بله همین کار رو بکنید
گارسون به سمت آشپز خانه رفت و احمدی هم به فکر
یعنی چی شده؟
خورشت قیمه
چقدر خوش عطر و بو
چقدر خوشمزه
وقتی رسید خونه تا وارد اتاق شد دید مادرش با چهره ای که توش نگرانی موج میزد روی کاناپه رو برو نشسته
سلام کرد
مادرش گفت:
آخه تو پسر معلوم هست کجایی؟
نباید به من یه خبر بدی که دیر میای؟
حالا که بابات معموریت هست , نمیگی زود تر بیای من انقدر تو خونه تنها نمونم
ببخشید شرمنده
خب بیا بیا بریم شام بخوریم که من داره معدم سوراخ میشه
با گفتن این حرف مادر ,سقف رو سرش خراب شد,آخه تا اونجا که معدش جا داشته قیمه خورده بود
ولی اصلا به روی خودش نیاورد و گفت :
پس زود سفره رو بنداز تا من دستامو بشورم
سر سفره مادر دید که پسرش داره بجای خوردن با غذا بازی میکنه برای همین گفت:
مرتضی!
مرتضی!
چرا نمیخوری؟ چرا با غذا بازی میکنی؟خوشمزه نشده؟
ن اتفاقاخیلی هم خوب شده ,فقط یکم فکرم مشغوله ,شما غذا تو بخور.
چی شده ؟اتفاقی افتاده؟
ن نگران نباش , قراره یه جشن برای بچه های موسسه بگیریم. درگیر هماهنگی مراسم هستم .
آخه ایندفعه میخوام ناهار بدم .میخوام همه چی رو نظم باشه.
حالا کی هست این مراسم شما؟
جمعه ,جمعه ظهر
وای یعنی قراره من جمعه رو تنها تو خونه باشم؟
خب معلومه که ن ,شما هم به جشن ما دعوتید.
مادر لبخندی زد و به خوردن ادامه داد.
اون شب مرتضی تا صبح خوابهای عجق وجق دید
فردای اون روز که اصلا احمدی وقت پیگیری نداشت ولی فکرش مشغول بود تا روز بعدش
ایندفعه بدون اینکه ازقبل هماهنگ کنه راه افتاد به سمت مغازه ممد آقا
وقتی وارد مغازه شد یه چند تا مشتری داخل مغازه بود
به ممد اقا سلام کرد ویه کناری ایستاد تا مغازه خلوت بشه
ممد آقا با دیدن مرتضی دست و پاش رو گم کرده بود
هر جور بود مشتریا رو راه انداخت و اومد پیش مرتضی
-سلام
-سلام علیکم
-ببینید آقای کاظمی یا بهتر بگم آقای ایزدی
ممدآقا باشنیدن این حرف از مرتضی رنگ از روش پرید
مرتضی سریع چهارپایه کنار مغازه رو اورد و ممد آقا رو نشوند روش بعد رفت و در مغازه رو بست و ادامه داد
-حاج آقا با اجازه شما میرم سر اصل مطلب .من متوجه شدم که زهرا خانم دختر شما نیست.
با روشن شدن این مطلب بیشتر سوالات من جواب خودش رو پیدا کرد.
ولی حضور امروز من اینجا رسیدن به جواب چند تا سوال نیست.
قبلا هم نبود
من اینجام چون میخوام به دختر شما کمک کنم
یه مشکلی وجود داره که ما باید با کمک هم اونو حل کنیم
من به عنوان یه آدم خیر اینجا نیستم
بلکه شاید یکی از دلایلش اینه که زهرا خانم مراجع من بوده و من در برابر بهبودی ایشون احساس مسئولیت میکنم
پس از شما تمنا دارم از تفره رفتن دست بردارید و به من کمک کنید
که البته این در درجه اول کمک به زهرا هست
من مامور اداره پلیس نیستم و برای بازجویی هم اینجا نیستم
پس راحت باشید و بیاید باهم به این دخترکمک کنیم
ممد آقا گفت:
آخه من چی باید بگم ,شاید دوست نداشته باشه ,شاید...
مرتضی حرف ممد آقا رو قطع کرد وگفت:
ما باید هرکاری که به صلاح اون هست انجام بدیم ن هرکاری که اون دوست داره و خوشش میاد
هرچی باشه شما باتجربه ترهستید و بد وخوب رو بهتر ازاون تشخیص میدید
ممد اقا سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه از جاش بلند شد و رفت یه لیوان آب برای خودش آورد و یه آب میوه برای مرتضی
یکم از آب خورد و گفت
خب واقعیتش اینه که
وقتی زهرا به من پناه آورد حال و روز خوبی نداشت
از بیمارستان فرار کرده بود
از همون اول هم که من دیدمش حرف نمیزد برای همین من فکر کردم که کلا لال هست
برای همین هیچ اقدامی برای بهبودیش نکردم تا همین چند وقت پیش که یه حادثه اون رو به حرف آورد و من متوجه شدم که زهرا مادر زادی لال نبوده و در اثر یه شوک زبونش بند اومده بوده
مرتضی صحبت ممد آقا رو قطع کرد و پرسید
کی زهرا رو پیدا کردید ؟چند سالش بود؟
-12 سالش بود
-پس چرا به پلیس خبر ندادید؟چطور بهش اعتماد کردید؟
-والا نمیدونم
انقدر نگاهش و چهرش پاک و معصوم بود که من حتی یک لحظه هم بهش شک نکردم
تو نگاهش کلی حرف ناگفته بود
بدنش خیلی مجروح بود وبیشتر ازبدنش روحش
انگاری شکنجش کرده بودن.البته جراحت ناشی از تصادف هم داشت
مهرش بدجوری افتاده بود تو دلم
که مطمئنم خواست خدا بود
وقتی فهمیدم کسی رو تو این دنیا نداره پیش خودم حدس زدم شاید تو یه حادثه کل خانوادش رو از دست داده
بهم گفت که پلیش دنبالشه و اون هیچ کاری نکرده
منم بهش اعتماد کردم و بهش قول دادم که کمکش کنم
برای همین اون رو شبیه یه پسر کردم و بردم پیش یکی از دوستانم که رستوران داشت و زهرا 3 الی 4 سال اونجا
بود
تازشم ,من از اون روز همش اخبار حوادث و گمشده روزنامه ها رو میخوندم ,ولی هیچ اطلاعیه ای مبنی بر گم شدنش ندیدم همین امر باعث شد که به درست بودن کارم شک نکنم
بعد که زهرا فکر کنم 15 سالش شد
با دوستم تصمیم گرفتیم که زهرا رو بفرستیم مدرسه شبانه روزی
منم رفتم و با کمک دوستانی که داشتم شناسنامه اش رو گرفتم و ...
ممد آقا تعریف میکرد و مرتضی هاج و واج مونده بود و فقط گوش میکرد
بعد تموم شدن صحبتهای ممد آقا
مرتضی آهی کشید بعد سکوت سنگینی بر جو مغازه حاکم شد
چند ثانیه این سکوت طول کشید
ممد آقا اشکهای کنار چشمش رو پاک کرد
مرتضی گفت:
ممد آقا شما هیچ وقت از زهرا درباره گذشته اش سوال نکردید؟
راستش ن ,دوست نداشتم گذشتش رو بخاطر بیاره
ولی اینو میدونم که مادر و خواهرش تو بهشت زهرا خاک شدن و زهرا دیگه ,دیر دیر هر دوهفته یک بار بهشون سر میزنه
مرتضی ادامه داد
پس یعنی شما از علت بند اومدن زبون زهرا بی خبرید؟
ممد آقا یه دستی به ریشش کشید و گفت:بله گفتم که ,من اصلا نمیدونستم زهرا میتونسته حرف بزنه
مرتضی سرش رو از روی ناراحتی تکانی داد و از جاش بلند شد و گفت:
ایکاش ازش میپرسیدید!
یه چند قدمی راه رفت و بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه برگشت به سمت ممد آقا و گفت:
ببینید من چندتااز دوستانم روانشناس و روانپزشکن
اگر شما اجازه بدید
ما روی زهرا کار کنیم تا انشالله این مشکلیکه معلوم نیست چیه رو پیدا کنیم و حل کنیم
ممد آقا دوباره یه دستی به ریشش کشید و با حالتی متفکرانه گفت :
فکر نمیکنم با شما همکاری کنه
دختر کله شقی هست
نخواد کاری رو بکنه نمیکنه
مرتضی گفت:
شما قول همکاری بدید بقیه اش با من و دوستانم
-ولی آخه
-نترسید دوستان من تو کارشون مهارت دارن ,لطفا همون طور که چند سال پیش به زهرا اعتماد کردید به من هم اعتماد کنید قول میدم که پشیمون نمیشید
ممد آقا سکوت کرد
مرتضی از این سکوت استفاده لازم رو کرد و جواب مثبت رو گرفت و از ممد آقا قول گرفت که به زهرا از این ملاقات هیچی نگه
شب که شد مرتضی با دوستش احمد تماس گرفت و ماجرا رو کامل براش تعریف کرد
احمد دانشجوی دکتری روانشناسی بالینی ,پسری شوخ و متاهل بود
خانمش دانشجوی رشته روانپزشکی بود
احمد و مرتضی از بچگی با هم بزرگ شده بودن و از تمام جیک و پوک هم خبر داشتن
احمد بعد از شنیدن حرفهای مرتضی یکم مکث کرد و در جواب گفت:
ببین مرتضی من برای کمک کردن به تو هیچ مشکلی ندارم ,فقط الان یه سوال مطرحه
اونم اینکه ,ببخشید شما الان تو این ماجرا کجایید؟
مرتضی با تعجب پرسید یعنی چی؟
-خب آخه تو رو سَ نَ نَ
یکی اومده پیشت گفتار درمانی ,حالا منصرف شده
بقیه اش به تو چه ربطی داره؟
آآآآهان!!
مگر اینکه یه سرو سری با این خانم داشته باشی!دلت گیرش باشه؟
مرتضی از این حرف احمد خیلی ناراحت شد و گفت
منظورت چیه این حرفا چیه داری بلغور میکنی
من فقط یکم کنجکاو شدم همین
احمد با همون لحن تمسخر آمیز تکرار کرد
کنجکاو؟؟
ولی کارتو چیزی بیشتر از کنجکاویه
تو هم مثل بابات باید میرفتی پلیس میشدی
آخه پسر خوب نگفتی بری ضایعت کنن ,بگن بتوچه؟
آخه واقعا بتوچه؟
مرتضی گفت میخوای کمک کنی یان؟
احمد گفت تا جواب منو ندی ن.
مرتضی گفت :
باور کن من اصلا تو این نخها نبودم اصلا به تنها چیزی که فکر نکردم همینی بوده که میگی
و خدا وکیلی هیچ حسی هم بهش ندارم و اگرهم حسی باشه فقط حس ترهم هست
دیگه منو تو که از جیک و پوک هم با خبریم
اگر چیزی بود حتما بهت میگفتم
نمیدونم چرا انقدر به این قضیه کنجکاو شدم؟
شاید برای اینکه الان اهد بوق نیست که یه خانواده ,رو درمان بچشون , اونم دختر بی اهمیت باشن
یا دختر رو با وجود داشتن برادر و پدر از 12 سالگی بفرستن سرکار
و از اونطرفم بالاخره از قدیم گفتن (پسر کو ندارد نشان ازپدر)
احمد خنده بلندی کرد و گفت من که قانع نشدم ولی باشه هرچی تو بگی
من فردا ساعت 8 درخونتونم
اونشب مرتضی با این حرف احمد رفت توی فکر
شروع کرد تمام وجودش رو وجب به وجب جستجو کردن
واقعا حسی نسبت به زهرا دارم؟
واقعا علت پیگیریم فقط همون دلایلی بود که به احمد گفتم؟
چقدر با خودم روراستم؟
حالا که دقیق شده بود میدید همچینم از زهرا بدش نمیاد و نمیومده
از همون برخورد اول از جسارتش خوشش اومده بود
از اینکه وایساده بود تا حقش رو بگیره
از حجب و حیاش هم خیلی خوشش اومده بود
حجابش هم که بیست بود تو زیبایی هم که کم نداشت
و اینکه هیچ وقت در کنارش احساس بدی نداشت
فقط یه وقتایی سرو وضعش کثیف بود که حالا معلوم شد که از سر کار میومده
پس اگر مشکل حل بشه ,همچین کیس بدی هم نیست!
ولی ن , اگر مشکل زهرا حتک حرمت بوده باشه اصلا نمیتونم با این قضیه کنار بیام
وای احمد خدا خفت کنه
صبح
وقتی احمد اومد دنبالش هنوز دوساعت هم ,نخوابیده بود
از خستگی چشماش باز نمیشد
تا احمد مرتضی رودید سریع یکی زد رو شونش وگفت میبینم که ماجرای تو قضیه اون شیخه شده و نوش
چیه بالاخره شبها ریشتو میزاری زیر پتو یا روی پتو؟
و زد زیر خنده
مرتضی یه پوز خندی زد و گفت
جوجه روانشناس حالا کارت به جایی رسیده که میخوای منو روانشناسی کنی؟
و هردو زدن زیر خنده