سراسیمه آمد.دوباره به سراغش آمد. غریبه بود. ولی جلوی او
زیاد خجالت نمی کشید. آتشین بود. سریع و نافذ بود. تا حدی
که یک آن تمام جسمش را به او سپرد. به روح خودش آویزان شده
بود. بین رفتن و نرفتن مانده بود. دست از سر این سر در گمی
بر نمی داشت. چشمش بسته بود. فقط با پوستش تماس چیزی را حس
می کرد. شبیه عکس بود ولی لهیب خاصی از آن ساطع می شد.
همیشه همین جور بود. لعنتی! واژه ای که اول نثارش می کرد
ولی بعد با لعنتی کنار می آمد. مقاومت نکرد.حرکتی کرد و
پنهان شد. خزید. از کوره راه گریز زد. تقلا کرد و کاوش کرد و
... حالا گرم شده بود و بی طاقتی می کرد.تونل پیدا شد.به...