زندگی...دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ
زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها
دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری
از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ
زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین
را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت
و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به
سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز
دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از
دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک...