خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد:
که فردا صبح اول چیزى که جلویت آمد بخور! و دومى را
بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مکن ! و از
پنجمى بگریز!
پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه
سیاه بزرگى روبرو شد، کمى ایستاده و با خود گفت :
خداوند دستور داده این کوه را بخورم . در حیرت ماند
چگونه بخورد! آنگاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال
دستور نمى دهد، حتما این کوه خوردنى است . به سوى کوه حرکت
کرد هر چه پیش مى رفت کوه کوچکتر مى شد سرانجام کوه به...