قصهٔ حضرت سلیمان (ع) حضرت سليمان (ع) از بلقيس
خواستگارى کرد و بلقيس گفت: اگر مىخواهى من با تو ازدواج
کنم بايد تمام پرندگان، بالاى سرم سايه بيندازند. او نيز
پذيرفت. زيرا تمام چرندهها و پرندهها زير فرمان او
بودند. بلقيس گفت: صيغه عقد جارى نمىشود تا اينکه همه
حاضر شوند. حضرت سليمان دستور مىدهد که همه حضور يابند.
همه پرندگان حاضر مىشوند. الّا پرندهاى بهنام شوبى
(خفاش) که حاضر نشد بيايد. به او گفتند، چرا نمىآئي؟ او
گفت، من احترام حضرت سليمان (ع) را دارم ولى براى چه بيايم
اما چون بلقيس ايراد گرفته است من نمىآيم. من از زنان
وفائى نديدهام به همين علت نمىآيم. به او گفتند: چگونه...