چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می
شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه
روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف
شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: ...
« من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای
همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . »
حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش
کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم...