روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا
پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی
بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو
را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار
طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:...
نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه
آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را
رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس
مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش
نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی...
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن
پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه
تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به
اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به
سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد...
لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند
کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت توی شستن ظرفها کمکم کن ولی سالی
گفت: مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای
آشپزخونه کمک کنه و زیر لبی به جانی گفت: اردکه رو یادت
میاد؟ ... جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره...
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و
غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود
را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چارهای به
جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان
ادعا می کردند که به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را
زودتر استجابت می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو
قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به
دعا بردارد تا ببینند کدام زودتر به خواستههایش می
رسد.
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد
مرد اول میوهای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن
گرسنگی اش را بر طرف کرد. اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از...
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى
را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک
شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده
بود،
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى
تواند
راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه
افتاد
تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
...
زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن
رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه
ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی
با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد
می کند؟
آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج
تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که
می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.
روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می
کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره
ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را...
احمد بن سعید عابد گفت : پدرم براى من نقل کرد که در زمان
ما، در کوفه جوان خداپرستى بود - بسیار خوش صورت و زیبا
اندام - همواره در مسجد جامع حضور داشت و اندک وقتى بود،
که در مسجد نباشد.
زن زیبا و خردمندى چشمش بر او افتاد و دلباخته اش شد. پس از
مدت ها که رنج کشید و روزها بر سر راه آن جوان ایستاد، یک
روز، هنگامى که جوان به مسجد مى رفت . زن خودش را به او
رسانید و گفت : اى جوان ! بگذار یک کلمه با تو سخن بگویم ،
آن را بشنو، آنگاه هر چه خواستى بکن . جوان به آن زن بى
اعتنایى کرد و با او سخن نگفت . و به راه خود رفت هنگامى که
از مسجد به قصد منزل مى رفت آن زن دوباره سر راهش آمد و گفت...