احمد بن سعید عابد گفت : پدرم براى من نقل کرد که در زمان
ما، در کوفه جوان خداپرستى بود - بسیار خوش صورت و زیبا
اندام - همواره در مسجد جامع حضور داشت و اندک وقتى بود،
که در مسجد نباشد.
زن زیبا و خردمندى چشمش بر او افتاد و دلباخته اش شد. پس از
مدت ها که رنج کشید و روزها بر سر راه آن جوان ایستاد، یک
روز، هنگامى که جوان به مسجد مى رفت . زن خودش را به او
رسانید و گفت : اى جوان ! بگذار یک کلمه با تو سخن بگویم ،
آن را بشنو، آنگاه هر چه خواستى بکن . جوان به آن زن بى
اعتنایى کرد و با او سخن نگفت . و به راه خود رفت هنگامى که
از مسجد به قصد منزل مى رفت آن زن دوباره سر راهش آمد و گفت...