زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم،
نمیدانستم عاقبتش سر از پشت میلههای زندان درآوردن
باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان میآورد.
افکاری که مدتها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای
همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما به جای اینکه به
تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم. مادرم که
چشمهایش از ازدواج قریبالوقوع من میخندید، سینی چای
و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشاالله خوشبخت شی مادر!
پدرم هم سرتکان داد: بله اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی
دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!
و همه از این شوخی خندیدند جز من که مطمئن بودم تا بناگوش...