بیخیال.شاد باش :-)
در سالیان بسیار دور و درسیصدمین سال از عمر زمین و در دهه 60ام ودر سرزمینی بسیار دور کودکی به دنیا آمد که وی را مدرک نامیدند.نام مدرک را بدین جهت بر وی نهادند که پیرمرد دانا که پیشگوی آن سرزمین بود پس از آن که قری به کمر داده بود وفری به مژه وابرو به بالا انداخته بودوعصایی چرخانده بود فرموده بود خوشبختی این کودک در گرو گرفتن مدرک می باشد و اگر بتواند به مدرک دست یابد کارها به سمتش روانه می شود و پولها به سمتش شوت می شود و زن ها همه خواهان وی شوند.اینچنین شد که نام وی را مدرک نهادند.مدرک در یکی از روزهای پاییزی زمانی که تازه تلفظ صحیح سیب زمینی را یاد گرفته بود و دیگر به آن دیب دمینی نمیگفت به نزد پدر رفت واز وی دلیل نام خود را جویا شد و پدر داستان را برای وی بیان کرد.پسرک تا ماجرا را شنید اشک در چشمانش حلقه زد وگفت ای پدر به من بگو چگونه باید به مدرک دست یابم پدر گفت پسرکم تو باید به دیاری بروی که بزرگان آن را دبستان می نامند.
پسرک کفشهای فولادین به پا کرد وکمربند را محکم کرده و چرخی به کمر داد به سمت دیار دبستان به راه افتاد در آنجا پس از اتفاقات وکشمکش های بسیار توانست به مدرک دست پیدا کند وقتی مدرک را دید اشک از چشمانش سرازیر شدو گفت به راستی که وعده شیخ راست بود و من مدرک را گرفتم.آنگاه به سمت خانه آمد و پدر را فراخواند و گفت ای پدر من مدرک را گرفته ام و از هم اینک کارهای پرپول را میبینم که به سمتم شتابان می آیند و دخترانی که بی تاب ازدواج با من هستند.پدر پس از لختی درنگ ،مادر را صدا زد وگفت ای زن کوزه ای بیاور.سپس مدرک را از دستان پسرک گرفت بر در کوزه نهاد و گفت فرزندم از آب این کوزه بنوش که خسته شده ای و به راهت ادامه بده اینک تو باید به سمت دیاری بروی که آن را راهنمایی مینامند پسرک دوباره کفش های فولادینش را به پا کرد اما کفش ها دیگر کوچک شده بودند آن ها را کنار گذاشت و پوتین ها را به پا کرد.بند پوتین ها را محکم بست وبه سمت دیار راهنمایی روانه شد و در آنجا توانست با استفاده از برگه های جادویی که آنها را تقلب می نامیدند به درجه رفیع سیکل نائل شود وبه وی مدرک را تقدیم نمودند.پسرک درحالی که درپوست خود نمیگنجید مدرک را گرفت ودوان دوان به سمت خانه رفت و پدر راصدا زد وگفت ای پدر اکنون دیگر زمان فقر وفلاکت به پایان رسیده.پدر زنش را صدا زد و گفت بیا که پسرت مدرک آورده و مادر کوزه به دست وارد شد و پسر مدرک را بر در کوزه گذاشت وبقیه اهل منزل از آبش میل نمودند.پدر راه دیار دبیرستان را به وی نشان داد ومادر پوتین های پاره پسر را به سمتی انداخت وکتانی هایی محکم به وی داد و گفت برو پسرم.پسرک به سمت دبیرستان راه افتاد و وقتی وارد آن دیار شد با دیدن مردم آن دیار جوگیر شد و برگه های جادویی تقلب را از جیبش بیرون انداخت و گفت ای دوستان بدانید که من تاالان در خواب غفلت بودم و از این برگه ها برای پیشرفت استفاده میکردم امازین پس بدون این ها پیش خواهم رفت که من به خرافات اعتقادی ندارم اما وقتی چشم دیگران را دور دید دوباره آنها را در جیبش گذاشت وگفت البته ایرادی ندارد که انسان علم را مکتوب کند.و اما بالاخره پسرک بایاری دوستان وبه لطف برگه ها مدرکی دیگر گرفت واینجا بود که تازه به حرف پدر رسید که می فرمود:پسرم در همه کارها با دیگران ملباسمو کن و او در امتحاناتش همیشه از این حرف گهربار پدر استفاده کرده بود....
این سومین مدرک بود.باخود گفت تا 3 نشد بازی نشد وشادی کنان به خانه رفت برادر کوچکش باشنیدن صدای پسرک با کوزه به استقبال پسر آمد وآنگاه همه از آن آب نوشیدند و دمپایی ها را برای پسرک جفت نمودند و وی را به سمت دانشگاه روانه کردند پسرک سختی های زیادی در دانشگاه تحمل کرد. پسرک مجبور بود همزمان هم تقلب کند و هم حواسش به دختران کلاس باشد همچنین پسرک بیچاره مجبور بود بارها و بارها برای استاد کادو بخرد و منت کشی های فراوان کند تانمره ای عایدش شود .اما بعد از این همه سختی و مشقت باز وقتی به خانه باز گشت یک کوزه بود و آب که باید از آن مینوشید.پسرک دوباره میخواست را بیفتد و به سمت مدرک راهی شود اما پدر به او گفت ای فرزندم بایست و همینجا لنگر انداز که دیگر کوزه ها تمام شده و نیز پولی برایمان نمانده که با آن کوزه ای تهیه کنیم اکنون زمان این رسیده که به سمت پیر دانا رهسپار شویم و از وی در مورد این پیشگویی اشتباهش سوال کنیم.پسرک که دیگر مردی بیکاروبی پول بود به همراه پدر سالخورده اش را افتاد و وقتی به کلبه پیر دانا رسیدوو گفت ای پیر دانا پدرم و پدرانشان همه تو را میشناختند و به پیشگویی تو ایمان داشتند ولی اینک بگو ببینم چه شد که اینبار پیشگویی تو اشتباه بود و من مدرک ها بگرفتم و سختی ها بکشیدم اما نه کاهای پرپول به سراغم آمد نه پول های هنگفت ونه دختران زیبارو خواهانم گشتند.ای شیخ من از تو میخواهم که من وپدرم را قانع کنی.پیر دانا لختی تامل کرد وگفت ای پسرک تو درچه دهه ای به دنیا آمدی پسرک گفت دهه شصت ای شیخ!!پیر دانا گفت :ای پسرم تو اکنون جواب خود را دادی .پیشگویی ها من برای پدر و پدرانت جواب میداد چون هیچیک از آنها دردهه 60 به دنیا نیامده بودند....
.پسرک از جواب پیرمرد بسیار قانع گشت و ازدانایی وی شگفت زده شد و به نادانی خود بیشتر پی برد و بر سر بکوبید و جامه ها بدرید و به سمت کوه ها روانه گشت....