سلام
نمیدونم اسم این موضوعو چی بذارم.چون نمیدونم نوشته هاییی که مینویسم چه اسمی داره.
شاید فقط یک متن ساده باشه.یا یه جور داستان کوتاه.یا تصور.
اما هر چی که هست احساس آدمو درگیر میکنه...
و دوست دارم وقتی این متنو میخونید خودتونو بذارید جای نویسنده و برید تو عالم خیال:
در ساحل ایستاده ام
تنهای تنها
هیچکس کنار دریا نیست
آرام آرام جلو میروم
به افق نگاه میکنم
و به خورشید طلایی رنگ
زیر پایم شنهای سرد را احساس میکنم
باز هم جلو میروم...
سختی یک صدف از لابلای شنها را حس میکنم
چشمهایم را میبندم خط صاف قرار میدهم
کم کمٰ ماسه های زیر پایم گرمتر از قبل میشوند
میروم تا جایی که ربوطت آب را لمس کنم
چشمهایم هنوز بسته است
در آب قدم میزنم!
جلوتر میروم
چه سکوت لذت بخشی
صدای امواج گوشم را مینوازد
به کلی خیس شده ام
دستهایم را به دو طرف باز میکنم و خود را به عقب پرتاب میکنم...
بدنم را در امتداد یک خط صاف قرار میدهم
حالا روی آب دراز کشیده ام
تابش نور خورشید را احساس میکنم
مژه هایمٰ دستانمٰ پاهایم
گرم میشوم از نور خورشید
و انرِژی میگیرم از آب
از خورشید
از امواج
چشمهایم را باز میکنم
آسمان آبی بالای سرم
چقدررر لذت بخش است
<سکوت روی آب>
با حرکات موج بالا و پایین میروم
به ابرها نگاه میکنم
زیر لب میگویم:
خدایا دوستت دارم...
آخی جالب بود.
ولی من که چشمام رو بستم
اولش که خرده شیشه تو ساحل بود پام زخم شد
بعد باند پیچی کردم و دوباره به راه افتادم
باز چشمانم را بستم
به راهم ادمه دادم ولی اندکی درد
پاهایم را نوازش میداد
ولی باز رفتم تا این که آب راحس کرد
چشمان رو باز کردم آب خونی بود سرخ
ولی افسوس تا آمدم خودم را روی اب
زیر این خورشید طلایی
بگویم خدا دوستت دارم
گفتم خدا کمک دارم غرق میشم
کمک کمک کسی نیست مرا یاری کند
و خدایی که در این نزدیکیست گفت دوستت دارم بند ام
من هستم ...
(۴-۵-۱۳۹۲ ۰۴:۰۸ عصر)ریحانه خانوم نوشته شده توسط: سلام
نمیدونم اسم این موضوعو چی بذارم.چون نمیدونم نوشته هاییی که مینویسم چه اسمی داره.
شاید فقط یک متن ساده باشه.یا یه جور داستان کوتاه.یا تصور.
اما هر چی که هست احساس آدمو درگیر میکنه...
و دوست دارم وقتی این متنو میخونید خودتونو بذارید جای نویسنده و برید تو عالم خیال:
در ساحل ایستاده ام
تنهای تنها
هیچکس کنار دریا نیست
آرام آرام جلو میروم
به افق نگاه میکنم
و به خورشید طلایی رنگ
زیر پایم شنهای سرد را احساس میکنم
باز هم جلو میروم...
سختی یک صدف از لابلای شنها را حس میکنم
چشمهایم را میبندم خط صاف قرار میدهم
کم کمٰ ماسه های زیر پایم گرمتر از قبل میشوند
میروم تا جایی که ربوطت آب را لمس کنم
چشمهایم هنوز بسته است
در آب قدم میزنم!
جلوتر میروم
چه سکوت لذت بخشی
صدای امواج گوشم را مینوازد
به کلی خیس شده ام
دستهایم را به دو طرف باز میکنم و خود را به عقب پرتاب میکنم...
بدنم را در امتداد یک خط صاف قرار میدهم
حالا روی آب دراز کشیده ام
تابش نور خورشید را احساس میکنم
مژه هایمٰ دستانمٰ پاهایم
گرم میشوم از نور خورشید
و انرِژی میگیرم از آب
از خورشید
از امواج
چشمهایم را باز میکنم
آسمان آبی بالای سرم
چقدررر لذت بخش است
<سکوت روی آب>
با حرکات موج بالا و پایین میروم
به ابرها نگاه میکنم
زیر لب میگویم:
خدایا دوستت دارم...