بچه ها من یه پیشنهاد خوب دارم که امیدوارم همگی استقبال کنید.
من با دو سه جمله شروع میکنم به نوشتن یه داستان؛ نفر بعدی که این مطلب رو میخونه ادامش میده.
لطفا همراهی کنید تا ببینیم چه داستانی میتونیم از ذهن بچه های ناجی بکشیم بیرون.ممنون
چشمهایم را باز کردم...
قلبم به شدت به سینه ام میکوبید، نفس نفس میزدم، تمام بدنم داغ شده بود، دستهایم یخ کرده بود؛میلرزیدم.
دوباره به یاد خوابی که دیدم افتادم...
(۱۵-۴-۱۳۹۲ ۰۲:۴۴ عصر)ریحانه خانوم نوشته شده توسط: چشمهایم را باز کردم...
قلبم به شدت به سینه ام میکوبید، نفس نفس میزدم، تمام بدنم داغ شده بود، دستهایم یخ کرده بود؛میلرزیدم.
دوباره به یاد خوابی که دیدم افتادم...
سکوت حاکم بود و من رعیت سکوت بودم و سکون و خستگی مرا دوباره به رویا کشاند باز من خود را محصور در ففسی دیدم ، قفس که نه اما دالانی بود که انتهای نداشت و هر چقدر به جلو می رفتم باز حصار بود بدون هیچ درب یا راه خروجی . .
(۱۵-۴-۱۳۹۲ ۰۲:۴۴ عصر)ریحانه خانوم نوشته شده توسط: چشمهایم را باز کردم...
قلبم به شدت به سینه ام میکوبید، نفس نفس میزدم، تمام بدنم داغ شده بود، دستهایم یخ کرده بود؛میلرزیدم.
دوباره به یاد خوابی که دیدم افتادم...
سکوت حاکم بود و من رعیت سکوت بودم و سکون و خستگی مرا دوباره به رویا کشاند باز من خود را محصور در ففسی دیدم ، قفس که نه اما دالانی بود که انتهای نداشت و هر چقدر به جلو می رفتم باز حصار بود بدون هیچ درب یا راه خروجی . .
ضعف عجیبی داشتم.از شدت سستی به روی پا بند نبودم و داشتم وا می رفتم.با رخوت خودم را به اشپزخانه کشاندم و یک لقمه نان خشکیده چند روز پیش را به سختی جویدم و فرو دادم.ساعت به نه صبح نزدیک شده و افتاب از درز پنجره ها به اپارتمان راه یافته بود و در سکوت مرگبارم سرک می کشید که تلفن زنگ زد.
سردوراهی مونده بودم که چکارکنم؟؟ازطرفی; حالم اینقدربدبودکه تحمل خبربدی رو نداشتم وازطرف دیگراون خوابی که دیده بود مثل خوره به جونم افتاده بودبالاخره، دل روزدم به دریاوگوشی روبرداشتم که صدای گرفته وبغض آلودماردم رو شنیدم که میگفت:شیرین پدرت درریکاوری،درجامیخکوب شدم میدونستم اون آشوب وطپشهای قلبم خبرناگواری رونویدمیدادن خوابم به واقعیت تبدیل شده بود...
سردوراهی مونده بودم که چکارکنم؟؟ازطرفی; حالم اینقدربدبودکه تحمل خبربدی رو نداشتم وازطرف دیگراون خوابی که دیده بود مثل خوره به جونم افتاده بودبالاخره، دل روزدم به دریاوگوشی روبرداشتم که صدای گرفته وبغض آلودماردم رو شنیدم که میگفت:شیرین پدرت درریکاوری،درجامیخکوب شدم میدونستم اون آشوب وطپشهای قلبم خبرناگواری رونویدمیدادن خوابم به واقعیت تبدیل شده بود...
خودم رو آماده کردم و به بیرون رفتم ،غرق در افکارم بود که ناگه صدای تلفن همراهم مرا از فکر عمیق بیرون راند. . . با حالتی مضطرب جواب دادم ، مادرم گفت به خانه بیا ! بدون اینکه لحظه ای تعدل کنم به سمت خانه پدری رفتم ! وارد خانه شدم ! سکوت حاکم بود و من در حالت جنون آمیزی بودم . . . به سمت اتاق پدرم رفتم . . .سکوت بود اما صدای بلند سکوت ، گوشم را آزار می داد ، عرقهای سردی بر پیشانیم سر می خورد ، گام هایم سنگین شده بود ، گویا در باتلاق گام بر می داشتم ، سنگین و به زور ... در را باز کردم .... در میان بهت و نگرانی من ، پدرم با لبخند گفت ... یه برنامه گیر آوردم که داره عکسهایی که تو مشهد انداخته بودیم و سر سهل انگاری برادرت پاک شده بود ریکاوری می کنم . . .
ولی باز دلشوره همه وجودمو میگیره............................. ای خدا چه دلشوره عجیبی دارم.کاش همه چی ختم ب خیر بشه خواب عجیبی بود وآخرش به امام رضا (ع)ختم شد.
یا ضامن آهو خودت ب خیر بگذرون.تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد باز دلهره توان جواب دادن تلفن رو نداشتم؛ترس از این که چ اتفاقی قراره بیافته. دیگه حتی از صدای بوق تلفن هم واهمه داشتم.بالاخره جواب داد: پدرم بود و گفت :برای همه بلیط گرفته که بریم آخر هفته پابوس آقا امام رضا (ع).باقطع کردن تلفن آرامشی وجودم رو گرفت...........................