دیگر نمیدانم ... که کدامین فریادها را در گلویم جای دهم ... و یا کدامین بقض ها را در خود خاموش کنم ... و یا چگونه لبخند بزنم به این دنیا با این تلخی اش ... و یاچگونه امیدوار باشم به این زندگی با این نا امیدیهایش حال تو بگو به من چه کنم با این غم فراغت تو بگو چگونه بسازم با این ناسازگاری روزگارم به یاد داری آن شب بی مهتاب را که از ترس جدایی تو ، کنار خانه ی دلت اشک میریختم و تو در آن تاریکی شب به دیدارم آمدی با لبخندی نما و با دلی شکسته تر از من و هنگامی گه من گوش به سخنان دل انگیزت داده بودم تو با آن نوای دل انگیزت فقط به من گفتی امیدوار باش و من هنوز هم بعد از گذشت این همه سختی و کج خلقی امیدوارم به رسیدن دستانمان به یکدیگر
به من گفتی چراغ چشمان خانه ات باشم به من آموختی تا هستم فقط دیوانه ات باشم